pawn/پارت ۱۸۰
روز بعد...
جونگی پشت در اتاق تهیونگ بود...
در زد و وارد شد...
تهیونگ رو دید که با تلفن صحبت میکنه...
همینطور که مشغول حرف زدن بود با اشاره ی دست جونگی رو به داخل دعوت کرد...
جونگی رفت و روی صندلی ای که به میز تهیونگ چسبیده بود نشست...
منتظر بود تا تلفنش تموم بشه...
.
.
تهیونگ تلفنش رو قطع کرد...
معمولا موقع صحبت با تلفن قدم میزد..
گوشیشو روی میز گذاشت و همونطور که سر پا بود به میز تکیه داد...
تهیونگ: خب... کاری داشتی با من؟
جونگی: آره... میخواستم بهت بگم که این همه پافشاری من برای ادامه ی ساخت کارگاه برای اینه که قصد داشتم باهات شریک بشم... بنابراین اگر اجازه بدی منم با خانومت صحبت کنم... شاید قانع شد... من برای این کار... کمی سرمایه دارم... که دلم میخواد با تو توی یه کار سودآور بزارمش...
تهیونگ از قصد جونگی باخبر نبود... و با شنیدنش کمی ناراحت شد... چون اگر کارشون راه میفتاد میتونست باعث پیشرفت جونگی هم بشه... به هرحال اون دوستش محسوب میشد...
توی فکر فرو رفته بود... حالا که جونگی قصدشو گفت بنابراین معلق گذاشتن این مسئله درست نبود...
دستی به صورتش کشید...
و پشت میزش برگشت...
دلش نمیخواست ا/ت رو مجبور به کاری کنه... از طرفی جونگی هم چشم انتظار جوابی از طرف تهیونگ بود...
در نهایت...
تصمیمی که بنظرش معقولانه بود رو گرفت...
تهیونگ: ببین جونگی... تو باید قصد خودتو زودتر از اینا بهم میگفتی... ولی حالا اشکالی نداره... اون زمین و کارگاهو فراموش کن!
جونگی: چی؟ چرا آخه؟ درسته من میخواستم شریکت بشم... ولی هنوز پولی وسط نذاشتم... اما تو کلی ضرر میکنی
تهیونگ: مهم نیست... تو فکرشو نکن... و اما... در مورد پیشنهاد شراکتت
جونگی: خب؟
تهیونگ: کارگاهو جای دیگه میسازیم... به فکر یه جای خوب باش... و از همون اول چک کن که مشکلی نداشته باشه
جونگی: واقعا؟
تهیونگ: بله
جونگی: از همین الان دنبالش باشم؟
تهیونگ: از همین الان...
جونگی لبخندی زد و از جاش پا شد...
جونگی: حتما... خیالت راحت!....
جونگی خوشحال شد و از اتاق بیرون رفت...
تهیونگ از خوشحالی جونگی احساس خوبی پیدا کرد... جلوی خودش آروم لب زد...
تهیونگ: ا/ت عزیزم... دل تو از همه چیز مهمتره... آرومش میکنم...
************************************
یوجین: سلام بابا
تهیونگ: سلام چاگیا... کجایی؟
یوجین: توی ماشین... با مامی داریم میایم خونه... تو کجایی؟
تهیونگ: منم توی مسیر خونم
یوجین: آخه دلم برات تنگ شد
تهیونگ: منم همینطور... مامانت صدامو میشنوه؟
یوجین: آره
تهیونگ: خیلی دوستون دارم...
ا/ت از شنیدن جمله ی تهیونگ هیجان زده شد... احساس میکرد ضربان قلبش تندتر شده... اما چیزی نگفت...
تهیونگ هم سکوت کرده بود...
مطمئن بود که با حرفش تاثیر خودشو گذاشته...
تهیونگ: خونه میبینمتون...
**************************
جونگی پشت در اتاق تهیونگ بود...
در زد و وارد شد...
تهیونگ رو دید که با تلفن صحبت میکنه...
همینطور که مشغول حرف زدن بود با اشاره ی دست جونگی رو به داخل دعوت کرد...
جونگی رفت و روی صندلی ای که به میز تهیونگ چسبیده بود نشست...
منتظر بود تا تلفنش تموم بشه...
.
.
تهیونگ تلفنش رو قطع کرد...
معمولا موقع صحبت با تلفن قدم میزد..
گوشیشو روی میز گذاشت و همونطور که سر پا بود به میز تکیه داد...
تهیونگ: خب... کاری داشتی با من؟
جونگی: آره... میخواستم بهت بگم که این همه پافشاری من برای ادامه ی ساخت کارگاه برای اینه که قصد داشتم باهات شریک بشم... بنابراین اگر اجازه بدی منم با خانومت صحبت کنم... شاید قانع شد... من برای این کار... کمی سرمایه دارم... که دلم میخواد با تو توی یه کار سودآور بزارمش...
تهیونگ از قصد جونگی باخبر نبود... و با شنیدنش کمی ناراحت شد... چون اگر کارشون راه میفتاد میتونست باعث پیشرفت جونگی هم بشه... به هرحال اون دوستش محسوب میشد...
توی فکر فرو رفته بود... حالا که جونگی قصدشو گفت بنابراین معلق گذاشتن این مسئله درست نبود...
دستی به صورتش کشید...
و پشت میزش برگشت...
دلش نمیخواست ا/ت رو مجبور به کاری کنه... از طرفی جونگی هم چشم انتظار جوابی از طرف تهیونگ بود...
در نهایت...
تصمیمی که بنظرش معقولانه بود رو گرفت...
تهیونگ: ببین جونگی... تو باید قصد خودتو زودتر از اینا بهم میگفتی... ولی حالا اشکالی نداره... اون زمین و کارگاهو فراموش کن!
جونگی: چی؟ چرا آخه؟ درسته من میخواستم شریکت بشم... ولی هنوز پولی وسط نذاشتم... اما تو کلی ضرر میکنی
تهیونگ: مهم نیست... تو فکرشو نکن... و اما... در مورد پیشنهاد شراکتت
جونگی: خب؟
تهیونگ: کارگاهو جای دیگه میسازیم... به فکر یه جای خوب باش... و از همون اول چک کن که مشکلی نداشته باشه
جونگی: واقعا؟
تهیونگ: بله
جونگی: از همین الان دنبالش باشم؟
تهیونگ: از همین الان...
جونگی لبخندی زد و از جاش پا شد...
جونگی: حتما... خیالت راحت!....
جونگی خوشحال شد و از اتاق بیرون رفت...
تهیونگ از خوشحالی جونگی احساس خوبی پیدا کرد... جلوی خودش آروم لب زد...
تهیونگ: ا/ت عزیزم... دل تو از همه چیز مهمتره... آرومش میکنم...
************************************
یوجین: سلام بابا
تهیونگ: سلام چاگیا... کجایی؟
یوجین: توی ماشین... با مامی داریم میایم خونه... تو کجایی؟
تهیونگ: منم توی مسیر خونم
یوجین: آخه دلم برات تنگ شد
تهیونگ: منم همینطور... مامانت صدامو میشنوه؟
یوجین: آره
تهیونگ: خیلی دوستون دارم...
ا/ت از شنیدن جمله ی تهیونگ هیجان زده شد... احساس میکرد ضربان قلبش تندتر شده... اما چیزی نگفت...
تهیونگ هم سکوت کرده بود...
مطمئن بود که با حرفش تاثیر خودشو گذاشته...
تهیونگ: خونه میبینمتون...
**************************
۳۷.۴k
۱۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.