تک پارتی (وقتی بارداری و موقع خواب....)
#هیونجین
#استری_کیدز
ساعت تقریبا سه صبح شده بود و هوا توی تاریکی غرق بود کنار هیونجین روی تخت دراز کشیده بودی...خواب نبودی...البته که نمیتونستی بخوابی...یک ساعتی شده بود که از خواب بیدار شده بودی و بخاطر لگد زدنای بچه ی توی شکمت نمیتونستی درست و حسابی بخوابی
البته که هیونجین کنارت توی خواب عمیقی بود و وقتی به چهرش نگاه میکردی...اصلا دلت نمیومد اون فرشته رو بیدار کنی پس بی صدا فقط درد رو تحمل میکردی.
آروم دستت رو روی شکمت کشیدی...
+ پسر کوچولو...اینقدر شیطونی نکن دیگه (زیر لب )
همینطور که آروم دستت رو روی شکمت میکشیدی... خیلی یک دفعه ای درد شدیدی رو توی قفسه ی سینت حس کردی که نزاشت ساکت بمونی و باعث شد ناله ی بلندی از درد سر بدی
هیون با شنیدن صدای دردمندت..آروم پلکاشو از هم فاصله داد و با دیدن تو که داشتی بخاطر درد پلکاتو روی هم فشار میدادی ، نگران و متعجب از جاش بلند شد.
_ هی...عزیزم خوبی ؟
بعد از چند ثانیه که دردت آروم تر شد آروم همینطور که نفس نفس میزدی.. چشمات و باز کردی و توی چشمای نگران هیونجین خیره شدی
+ خوبم هیون...
نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت تا از شدت ترسی که یک دفعه بهش خطور کرده بود، کم کنه.
بعد از یک نفس عمیق دیگه نگاهش رو بهت داد و آروم دستش رو روی پیشونیت گذاشت
_ مطمئنی خوبی ؟... واقعاً الان دیگه درد نداری ؟
+ ...خب...نه مثل قبل
_ نه مثل قبل ؟....عزیزم کجات درد میکنه هوم ؟..میخوای بریم بیمارستان ؟..خیلی درد داره ؟
بخاطر نگرانی کیوتش لبخندی زدی و آروم دستت رو روی گونش کشیدی
+ خوبم هیون...نگران نباش...دردش عادیه...بخاطر وروجک بازی های پسرمونه
هیون دستش رو از روی پیشونیت کنار کشید و آروم روی برآمدگی شکمت گذاشت...
_ اوه...
با حس لگد های جنین توی شکمت...لبخندی کمرنگی زد و همینطور که دستش روی شکمت بود آروم کنارت دراز کشید و سرت رو به قفسه ی سینش چسبوند
آروم و نوازش بار دستش رو روی شکمت میکشید
_ کوچولوی بابا....یکم دیگه صبر کن باشه ؟...چیز زیادی تا به دنیا اومدنت نمونده پسرم....
بخاطر حرف هاش لبخند کمرنگی زدی و بیشتر خودت رو به سینش فشردی و چشمات رو بستی که ادامه داد
_ الان که توی بدن مادرتی....مامانی رو اذیت نکن باشه ؟....مامانی دردش میگیره ها بعد بابایی هم غصه میخوره
خنده ای کردی و سرت رو بالا آوردی تا بتونه چهره ی هیونجین رو ببینی
+ فکر کنم آروم شد...بچمون حرف گوش کنه (خنده )
_ دیدی...پسرم فقط حرفای باباش رو گوش میده قربونش برم...
سرت رو کمی بالا میاری و بوسه ای کوتاه به لب های هیون میزنی که اونم لبخندی شیرین تحویلت میده
+ دوستت دارم
_ اما من عاشقتم
#استری_کیدز
ساعت تقریبا سه صبح شده بود و هوا توی تاریکی غرق بود کنار هیونجین روی تخت دراز کشیده بودی...خواب نبودی...البته که نمیتونستی بخوابی...یک ساعتی شده بود که از خواب بیدار شده بودی و بخاطر لگد زدنای بچه ی توی شکمت نمیتونستی درست و حسابی بخوابی
البته که هیونجین کنارت توی خواب عمیقی بود و وقتی به چهرش نگاه میکردی...اصلا دلت نمیومد اون فرشته رو بیدار کنی پس بی صدا فقط درد رو تحمل میکردی.
آروم دستت رو روی شکمت کشیدی...
+ پسر کوچولو...اینقدر شیطونی نکن دیگه (زیر لب )
همینطور که آروم دستت رو روی شکمت میکشیدی... خیلی یک دفعه ای درد شدیدی رو توی قفسه ی سینت حس کردی که نزاشت ساکت بمونی و باعث شد ناله ی بلندی از درد سر بدی
هیون با شنیدن صدای دردمندت..آروم پلکاشو از هم فاصله داد و با دیدن تو که داشتی بخاطر درد پلکاتو روی هم فشار میدادی ، نگران و متعجب از جاش بلند شد.
_ هی...عزیزم خوبی ؟
بعد از چند ثانیه که دردت آروم تر شد آروم همینطور که نفس نفس میزدی.. چشمات و باز کردی و توی چشمای نگران هیونجین خیره شدی
+ خوبم هیون...
نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت تا از شدت ترسی که یک دفعه بهش خطور کرده بود، کم کنه.
بعد از یک نفس عمیق دیگه نگاهش رو بهت داد و آروم دستش رو روی پیشونیت گذاشت
_ مطمئنی خوبی ؟... واقعاً الان دیگه درد نداری ؟
+ ...خب...نه مثل قبل
_ نه مثل قبل ؟....عزیزم کجات درد میکنه هوم ؟..میخوای بریم بیمارستان ؟..خیلی درد داره ؟
بخاطر نگرانی کیوتش لبخندی زدی و آروم دستت رو روی گونش کشیدی
+ خوبم هیون...نگران نباش...دردش عادیه...بخاطر وروجک بازی های پسرمونه
هیون دستش رو از روی پیشونیت کنار کشید و آروم روی برآمدگی شکمت گذاشت...
_ اوه...
با حس لگد های جنین توی شکمت...لبخندی کمرنگی زد و همینطور که دستش روی شکمت بود آروم کنارت دراز کشید و سرت رو به قفسه ی سینش چسبوند
آروم و نوازش بار دستش رو روی شکمت میکشید
_ کوچولوی بابا....یکم دیگه صبر کن باشه ؟...چیز زیادی تا به دنیا اومدنت نمونده پسرم....
بخاطر حرف هاش لبخند کمرنگی زدی و بیشتر خودت رو به سینش فشردی و چشمات رو بستی که ادامه داد
_ الان که توی بدن مادرتی....مامانی رو اذیت نکن باشه ؟....مامانی دردش میگیره ها بعد بابایی هم غصه میخوره
خنده ای کردی و سرت رو بالا آوردی تا بتونه چهره ی هیونجین رو ببینی
+ فکر کنم آروم شد...بچمون حرف گوش کنه (خنده )
_ دیدی...پسرم فقط حرفای باباش رو گوش میده قربونش برم...
سرت رو کمی بالا میاری و بوسه ای کوتاه به لب های هیون میزنی که اونم لبخندی شیرین تحویلت میده
+ دوستت دارم
_ اما من عاشقتم
۵۵.۵k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.