p⁴ زندگی سیاه سفید من...
یکی زد تو صورتم و گفت: نبینم مثه این هرزه بشی ها وگرنه میدونی چکارت میکنم، اون جاش راحته الکی آبغوره نگیر. اینو گفتو رفت منم بغض کردم پیشه خودم فکر کردم یعنی مامانم اصلا بهم فکر هم نمیکنه بعد رفتم داخل اتاق جوری که بابا نبینه رفتم روی تختم نشستم هدفنمو گذاشتم در گوشمو اهنگ یاس رو پلی کردم:
بغض یعنی یه فرزند تو دار...
با یه لبخند روکار که از درون شکسته با حسرت یه تومار...
حرف تو خونه ای که یه دم جنگو طوفان...
بعد همه خسته شدن و پدر رفته تو حال...
جا انداختو خوابید خونه پادگانه...
یک هفته پر از کار گذشت و رفتو امد های من تقریبا پولی که میخواستمو جمع کردم تو همون هفته زنگ زدم به مامانمو ازش یکم پول خواستمو بهم داد گذاشتم روی پولم. اون هفته فقط سعی میکردم به جاهایی که شلوغ تره برم و گیتار بزنم تا پول بیشتری بتونم گیر بیارم.
خلاصه پول جمع شدو بابا برای ثبت نامم رفت منم از اونور میخواستم برم دفترو مدادو از این چیزا بگیرم، رفتم داخل اتاق چراغو روشن کردم، در کمدو باز یه لباس استین دار سفید پوشیدم شلوار لی مشکی هم زیرش پوشیدم موهای مشکیمو که تا روی کمرم بودنو شونه کردم بافتم یه خط چشم ساده و یه ریمل و رژ صورتی کم رنگ زدم. دست کشای مشکی بدون انگشتمو از داخل کشوی میزنم در اوردمو کردم دستم یه کیف مشکی انداختم رو شونم رفتم پایین و کفشای مشکی کتونی که یکم پایینش سفید بودو برداشتمو پا کردمو راه افتادم. رفتم کتاب خونه وارد شدمو سلام کردم رفتم قسمت دفترو خدکار، یه دفتر مشکی که وسطش یه گل سوخته بود بدجور دلمو برده بود واسه همین اونو گرفتم دست رفتم جلوتر دوتا مداد سیاه که جلد روشون سبز جیغ بود برداشتم، سه تا خدکار یکی مشکی یکی قرمز یکی هم ابی از داخل قفسه خدکار ها برداشتم، چندتا چیز دیگه هم خریدمو حساب کردمو پولو دادم.
صدای زنگ صبگاهی گوشیم منو بیدار کرد چشمامو باز کردم رفتم سرویس بهداشتی بعد رفتم سری به اشپزخونه زدم صبحانه حاضر بود معنیش این بود بابا عجله داشته و من باید با اتبوس برم مدرسه. صبحانه خوردمو رفتم که برم داخل اتاق دیدم فرم مدرسه ی من روی مبل گذاشته شده بود و کتابای مدرسه هم همینطور کتاب هارو گذاشتم داخل کیفم و بعد لباسای فرم رو پوشیدم کیفمو گذاشتم روی شونمو رفتم مدرسه. اتبوس سوار شدمو به سوی مدرسه حرکت کرد.
یک راست میخواستم برم دفتر مدیر که به یه نفر خوردم اون همون بود که....
ادامه دارد...
اگه دوست داشتین بگین بقیشو بزارم🙂🎈
بغض یعنی یه فرزند تو دار...
با یه لبخند روکار که از درون شکسته با حسرت یه تومار...
حرف تو خونه ای که یه دم جنگو طوفان...
بعد همه خسته شدن و پدر رفته تو حال...
جا انداختو خوابید خونه پادگانه...
یک هفته پر از کار گذشت و رفتو امد های من تقریبا پولی که میخواستمو جمع کردم تو همون هفته زنگ زدم به مامانمو ازش یکم پول خواستمو بهم داد گذاشتم روی پولم. اون هفته فقط سعی میکردم به جاهایی که شلوغ تره برم و گیتار بزنم تا پول بیشتری بتونم گیر بیارم.
خلاصه پول جمع شدو بابا برای ثبت نامم رفت منم از اونور میخواستم برم دفترو مدادو از این چیزا بگیرم، رفتم داخل اتاق چراغو روشن کردم، در کمدو باز یه لباس استین دار سفید پوشیدم شلوار لی مشکی هم زیرش پوشیدم موهای مشکیمو که تا روی کمرم بودنو شونه کردم بافتم یه خط چشم ساده و یه ریمل و رژ صورتی کم رنگ زدم. دست کشای مشکی بدون انگشتمو از داخل کشوی میزنم در اوردمو کردم دستم یه کیف مشکی انداختم رو شونم رفتم پایین و کفشای مشکی کتونی که یکم پایینش سفید بودو برداشتمو پا کردمو راه افتادم. رفتم کتاب خونه وارد شدمو سلام کردم رفتم قسمت دفترو خدکار، یه دفتر مشکی که وسطش یه گل سوخته بود بدجور دلمو برده بود واسه همین اونو گرفتم دست رفتم جلوتر دوتا مداد سیاه که جلد روشون سبز جیغ بود برداشتم، سه تا خدکار یکی مشکی یکی قرمز یکی هم ابی از داخل قفسه خدکار ها برداشتم، چندتا چیز دیگه هم خریدمو حساب کردمو پولو دادم.
صدای زنگ صبگاهی گوشیم منو بیدار کرد چشمامو باز کردم رفتم سرویس بهداشتی بعد رفتم سری به اشپزخونه زدم صبحانه حاضر بود معنیش این بود بابا عجله داشته و من باید با اتبوس برم مدرسه. صبحانه خوردمو رفتم که برم داخل اتاق دیدم فرم مدرسه ی من روی مبل گذاشته شده بود و کتابای مدرسه هم همینطور کتاب هارو گذاشتم داخل کیفم و بعد لباسای فرم رو پوشیدم کیفمو گذاشتم روی شونمو رفتم مدرسه. اتبوس سوار شدمو به سوی مدرسه حرکت کرد.
یک راست میخواستم برم دفتر مدیر که به یه نفر خوردم اون همون بود که....
ادامه دارد...
اگه دوست داشتین بگین بقیشو بزارم🙂🎈
۱۰.۵k
۲۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.