بابایی جونم 💛 ▪︎Part 16▪︎
(جیمین)
صبح بلند شدم دست و صورتمو شستم لباس پوشیدم رفتم تو پذیرایی دیدم جانا نشسته رو مبل قمبرک زده
جیمین: جانا
جانا: چه عجب بیدار شدین یکیتون
جیمین: مگه چنده ساعت؟
به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت ۱ ظهره
جیمین: اوه چرا بیدارمون نکردی جانا
جانا: هزار بار اومدم صداتون کردم حتی اومدم تو اتاق ولی انگار نه انگار
جیمین: حالا چرا انقدر عصبی دخترم
جانا: چون گشنمه از صبح حتی یه قطره آبم نخوردم
جیمین: متاسفم دخترم الان برات یه چیزی درست میکنم بخوری بعدشم باید برم سرکار
جانا: عمو نامی زنگ زد گفت امروز رو بهتون مرخصی دادن
جیمین: واقعا! اینکه عالی شد الان برات یه ناهار خوشمزه درست میکنم
جانا: مامان چرا نمیاد؟
جیمین لبخنده شیطونی زد
جیمین: حالش خوب نیست
جانا: چرا؟
جیمین: پاهاش و دلش درد میکنه
جانا: مامان که سالم بود دیشب!
جیمین: خب شب تا صبح اینجوری شد
جانا: بابایی من که میدونم تقصیر توعه
جیمین با تعجب دخترشو نگاه کرد
جانا: دیشب صداتون خیلی بلند بود و تو کل خونه شنیده میشد پس منو با تعجب نگاه نکن
جیمین: یااا فسقلی تو چرا انقدر راحت درباره این موضوع حرف میزنی؟
جانا: خب مگه چیه؟ منم اینجوری ساختین دیگه
جیمین: من در جلوی هرکی کم نیارم در برابر زبدن تو میارم
جانا لبخندی زد و بدو رفت آشپز خونه
جانا: بابایی چی درست میکنی؟
جیمین: لازانیا
جانا: اخجونننننن غذای مورد علاقه
جیمین: میخوای کمک کنی؟
جانا: اوهوم
جیمین: بیا اینجا دسر درسن کنیم پس
جانا بدو رفت پیش باباش و جیمین هم اون رو بغل کرد نشوند روی کابینت
جیمین: خب تو خیلی آروم این لب رو بریز تو ظرف تا من هم بزنم باشه؟
جانا: باشه
هر دو شروع کردن به اشپزی و خب نتیجه غذا و دسر عالی از آب در اومد
کپی ممنوع ❌
صبح بلند شدم دست و صورتمو شستم لباس پوشیدم رفتم تو پذیرایی دیدم جانا نشسته رو مبل قمبرک زده
جیمین: جانا
جانا: چه عجب بیدار شدین یکیتون
جیمین: مگه چنده ساعت؟
به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت ۱ ظهره
جیمین: اوه چرا بیدارمون نکردی جانا
جانا: هزار بار اومدم صداتون کردم حتی اومدم تو اتاق ولی انگار نه انگار
جیمین: حالا چرا انقدر عصبی دخترم
جانا: چون گشنمه از صبح حتی یه قطره آبم نخوردم
جیمین: متاسفم دخترم الان برات یه چیزی درست میکنم بخوری بعدشم باید برم سرکار
جانا: عمو نامی زنگ زد گفت امروز رو بهتون مرخصی دادن
جیمین: واقعا! اینکه عالی شد الان برات یه ناهار خوشمزه درست میکنم
جانا: مامان چرا نمیاد؟
جیمین لبخنده شیطونی زد
جیمین: حالش خوب نیست
جانا: چرا؟
جیمین: پاهاش و دلش درد میکنه
جانا: مامان که سالم بود دیشب!
جیمین: خب شب تا صبح اینجوری شد
جانا: بابایی من که میدونم تقصیر توعه
جیمین با تعجب دخترشو نگاه کرد
جانا: دیشب صداتون خیلی بلند بود و تو کل خونه شنیده میشد پس منو با تعجب نگاه نکن
جیمین: یااا فسقلی تو چرا انقدر راحت درباره این موضوع حرف میزنی؟
جانا: خب مگه چیه؟ منم اینجوری ساختین دیگه
جیمین: من در جلوی هرکی کم نیارم در برابر زبدن تو میارم
جانا لبخندی زد و بدو رفت آشپز خونه
جانا: بابایی چی درست میکنی؟
جیمین: لازانیا
جانا: اخجونننننن غذای مورد علاقه
جیمین: میخوای کمک کنی؟
جانا: اوهوم
جیمین: بیا اینجا دسر درسن کنیم پس
جانا بدو رفت پیش باباش و جیمین هم اون رو بغل کرد نشوند روی کابینت
جیمین: خب تو خیلی آروم این لب رو بریز تو ظرف تا من هم بزنم باشه؟
جانا: باشه
هر دو شروع کردن به اشپزی و خب نتیجه غذا و دسر عالی از آب در اومد
کپی ممنوع ❌
۶۳.۷k
۰۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.