گس لایتر/ پارت ۲۲۹
اسلایدها: جونگکوک
یک شب بعد...
فراغش خیلی طولانی شده بود...
بیشتر از یک ماه میشد که نتونسته بود ببینتش...
حتی صداشم نشنیده بود... کم کم داشت اون صدا و تصویر زیبا از ذهنش محو میشد...
اوایل فکر میکرد شاید بهتر باشه همو نبینن تا راحت تر همدیگه رو فراموش کنن...
اما این دوری خیلی چیزا رو بهش فهموند که قبلا نمیدونست...
مادرش بایول رو دیده بود... ولی خودش هرچند بار که به اون عمارت میرفت ناکام از دیدارش برمیگشت...
امشب از همیشه بیقرارتر بود... حتی اگر صداشو میتونست بشنوه قانع میشد...
به این حس و حال غریب عادت نداشت...
توانایی درد و دل با کسی رو نداشت و از طرفی به قدری دلتنگ و بیقرار شده بود که حتی نمیتونست سر جاش بشینه....
توی اتاقش رژه میرفت و کلافه موهاشو چنگ میزد...
اتاق تاریک بود و نوری توی فضاش دیده نمیشد... اما چشمای جونگکوک به تاریکیش عادت کرده بود و میتونست ببینه...
بارونی که یه دفعه شروع به باریدن کرده بود بیشتر از هرچیزی دپرس بودنشو تشدید کرده بود....
این بارونای ناگهانی بعد از یه روز آفتابی توی کره عادی بود... ممکن بود وسط خیابون بخاطر آفتاب مستقیم اذیت بشی ولی بعد در عرض پنج دقیقه همه جا خیس از نم بارون بشه...
در تراس اتاقش ایستاد و بیرونو نگاه کرد... بارون پر سر و صدا و شدید بود...تنگی نفس و رخوتی که از عصبی بودنش نشأت میگرفت سراسر وجودشو پر کرد... از خودش بیزار بود که حتی نمیتونه دلتنگیشو فریاد بزنه...هیچوقت این کارو نکرده بود... ناتوانی از بیان احساساتش یادگاری از دوران کودکیش بود... به علاوه هنوز تصور میکرد غرورش خُرد میشه اگه عاجزانه دنبال کسی بره که خودش طردش کرده... کارای خودش باعث شد بایول ترکش کنه... وگرنه اون آدمِ رفتن نبود... اون اهل ایستادن و ساختن بود... ساختن با کسی که عاشقانه دوسش داشت.... گمون میکرد ندیدنش باعث میشه به دوریش عادت کنه و کم کم فراموشش کنه... اما همه چیز برعکس شد... تاب نیاورد و گوشیشو درآورد...
میخواست شماره ی بایول رو بگیره و بهش زنگ بزنه... حداقلش این بود که میتونست صداشو بشنوه و کمی آروم بشه...
صدای گرمش...
صدای دلنشینش...
چیزی که روزهای زیادی بود ازش دریغ شده بود....
روی اسم بایول کلیک کرد...
اما....
نه....
محال بود جواب بده!...
حتی بعید میدونست که بلاک نشده باشه...
پشیمون شد و گوشیشو توی جیبش برگردوند....
برای لحظه ای تصمیمی گرفت و بدون اینکه زیاد بهش فک کنه سمت در رفت...
کتش رو از روی صندلی برداشت و روی رکابی سفیدش پوشید...
پله های پیچ در پیچ رو پایین اومد و سمت در رفت که با صدای نایون ایستاد...
نایون: کجا میری جونگکوک؟
جونگکوک: میرم پیش ایل دونگ
نایون: باشه....
بی اعتنا از در بیرون رفت و سوار ماشینش شد...
موقع رانندگی خیابون رو که طی میکرد چشمش به دنبال یه کیوسک تلفن میگشت... اولین بار بود که خودش رو انقدر احمق میدید ولی نمیتونست بیخیال بشه... گشتن دنبال یه کیوسک تلفن اونم توی بارون شدید فقط برای شنیدن صدای کسی مضحک به نظر میرسید!
بعد از مدتی رانندگی بلاخره توی خیابونای مرکزی شهر چیزی که میخواست رو پیدا کرد و متوقف شد...
با شک و دودلی از ماشینش پیاده شد و وارد کیوسک تلفن شد... کسی اون اطراف پرسه نمیزد وگرنه براحتی با دیدن هر آدمی از تماس گرفتن منصرف میشد....
گوشی تلفن رو برداشت و شماره گرفت...
بعد از سه تا بوق...
تلفنو جواب داد...
بایول: الو؟ بفرمایین؟
جونگکوک: ....
بایول: الو؟ کی پشت خطه؟
جونگکوک: ....
بایول: چرا حرف نمیزنی؟...
سکوت کرد... به هیچ کدوم از سوالاتش جواب نداد... فقط به طنین گوش نواز صداش دل سپرده بود... چشمشو بست و سرشو به کیوسک تکیه داد... درست مثل کسیکه برای گوش کردن موسیقی از هدفون استفاده میکنه...
بایول: الو؟...
اون خسته شد... از پرسیدن و جوابی نشنیدن خسته شد و گوشی رو قطع کرد...
چشاشو وا کرد و دوباره دکمه های تلفن رو یکی یکی فشار میداد...
برای وارد کردن رقم آخر مصمم نبود...
انگشتشو قبل رسیدن به دکمه نگه داشت... سرزنشگرانه به ملامت خودش پرداخت...
جونگکوک: چیکار داری میکنی احمق!...
گوشی رو سر جای خودش گذاشت و بیرون اومد....
**************
یک شب بعد...
فراغش خیلی طولانی شده بود...
بیشتر از یک ماه میشد که نتونسته بود ببینتش...
حتی صداشم نشنیده بود... کم کم داشت اون صدا و تصویر زیبا از ذهنش محو میشد...
اوایل فکر میکرد شاید بهتر باشه همو نبینن تا راحت تر همدیگه رو فراموش کنن...
اما این دوری خیلی چیزا رو بهش فهموند که قبلا نمیدونست...
مادرش بایول رو دیده بود... ولی خودش هرچند بار که به اون عمارت میرفت ناکام از دیدارش برمیگشت...
امشب از همیشه بیقرارتر بود... حتی اگر صداشو میتونست بشنوه قانع میشد...
به این حس و حال غریب عادت نداشت...
توانایی درد و دل با کسی رو نداشت و از طرفی به قدری دلتنگ و بیقرار شده بود که حتی نمیتونست سر جاش بشینه....
توی اتاقش رژه میرفت و کلافه موهاشو چنگ میزد...
اتاق تاریک بود و نوری توی فضاش دیده نمیشد... اما چشمای جونگکوک به تاریکیش عادت کرده بود و میتونست ببینه...
بارونی که یه دفعه شروع به باریدن کرده بود بیشتر از هرچیزی دپرس بودنشو تشدید کرده بود....
این بارونای ناگهانی بعد از یه روز آفتابی توی کره عادی بود... ممکن بود وسط خیابون بخاطر آفتاب مستقیم اذیت بشی ولی بعد در عرض پنج دقیقه همه جا خیس از نم بارون بشه...
در تراس اتاقش ایستاد و بیرونو نگاه کرد... بارون پر سر و صدا و شدید بود...تنگی نفس و رخوتی که از عصبی بودنش نشأت میگرفت سراسر وجودشو پر کرد... از خودش بیزار بود که حتی نمیتونه دلتنگیشو فریاد بزنه...هیچوقت این کارو نکرده بود... ناتوانی از بیان احساساتش یادگاری از دوران کودکیش بود... به علاوه هنوز تصور میکرد غرورش خُرد میشه اگه عاجزانه دنبال کسی بره که خودش طردش کرده... کارای خودش باعث شد بایول ترکش کنه... وگرنه اون آدمِ رفتن نبود... اون اهل ایستادن و ساختن بود... ساختن با کسی که عاشقانه دوسش داشت.... گمون میکرد ندیدنش باعث میشه به دوریش عادت کنه و کم کم فراموشش کنه... اما همه چیز برعکس شد... تاب نیاورد و گوشیشو درآورد...
میخواست شماره ی بایول رو بگیره و بهش زنگ بزنه... حداقلش این بود که میتونست صداشو بشنوه و کمی آروم بشه...
صدای گرمش...
صدای دلنشینش...
چیزی که روزهای زیادی بود ازش دریغ شده بود....
روی اسم بایول کلیک کرد...
اما....
نه....
محال بود جواب بده!...
حتی بعید میدونست که بلاک نشده باشه...
پشیمون شد و گوشیشو توی جیبش برگردوند....
برای لحظه ای تصمیمی گرفت و بدون اینکه زیاد بهش فک کنه سمت در رفت...
کتش رو از روی صندلی برداشت و روی رکابی سفیدش پوشید...
پله های پیچ در پیچ رو پایین اومد و سمت در رفت که با صدای نایون ایستاد...
نایون: کجا میری جونگکوک؟
جونگکوک: میرم پیش ایل دونگ
نایون: باشه....
بی اعتنا از در بیرون رفت و سوار ماشینش شد...
موقع رانندگی خیابون رو که طی میکرد چشمش به دنبال یه کیوسک تلفن میگشت... اولین بار بود که خودش رو انقدر احمق میدید ولی نمیتونست بیخیال بشه... گشتن دنبال یه کیوسک تلفن اونم توی بارون شدید فقط برای شنیدن صدای کسی مضحک به نظر میرسید!
بعد از مدتی رانندگی بلاخره توی خیابونای مرکزی شهر چیزی که میخواست رو پیدا کرد و متوقف شد...
با شک و دودلی از ماشینش پیاده شد و وارد کیوسک تلفن شد... کسی اون اطراف پرسه نمیزد وگرنه براحتی با دیدن هر آدمی از تماس گرفتن منصرف میشد....
گوشی تلفن رو برداشت و شماره گرفت...
بعد از سه تا بوق...
تلفنو جواب داد...
بایول: الو؟ بفرمایین؟
جونگکوک: ....
بایول: الو؟ کی پشت خطه؟
جونگکوک: ....
بایول: چرا حرف نمیزنی؟...
سکوت کرد... به هیچ کدوم از سوالاتش جواب نداد... فقط به طنین گوش نواز صداش دل سپرده بود... چشمشو بست و سرشو به کیوسک تکیه داد... درست مثل کسیکه برای گوش کردن موسیقی از هدفون استفاده میکنه...
بایول: الو؟...
اون خسته شد... از پرسیدن و جوابی نشنیدن خسته شد و گوشی رو قطع کرد...
چشاشو وا کرد و دوباره دکمه های تلفن رو یکی یکی فشار میداد...
برای وارد کردن رقم آخر مصمم نبود...
انگشتشو قبل رسیدن به دکمه نگه داشت... سرزنشگرانه به ملامت خودش پرداخت...
جونگکوک: چیکار داری میکنی احمق!...
گوشی رو سر جای خودش گذاشت و بیرون اومد....
**************
۲۱.۹k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.