گروگان عشق
گروگان عشق
پارت 67
.
.
.
1 ساعت بعد
+بیدار شدم.. صدای نفس های گرم کسی به گردنم میخورد. مور مورم شد. ولی حس خوبی داشت... به پشتم نگاه کردم تهیونگ بغلم کرده بود... کرمم گرفته بود میخواستم اذیتش کنه از بغلش اومدم بیرون رفتم زیر تخت بعد داد زدم تهیونگگگگگگ
-با صدای داد کسی از خواب پریدم ولی کسی پیشم نبود. ماوی کجا رفته؟.. یه ذره ترسیدم( بچمو اذیت نکن😡😫 )از تخت اومدم پایین که
از زبان راوی
ماوی پای تهیونگ رو گرفت و کشیدش که تهیونگ داد زد یااااا تو کی هستی... وحشت... ماوی پاشو کوبید به تخت تهیونگ بد ترسیده بود😂.. اروم نشست روی زانوهاش و سرشو برد پایین که ماوی گفت پخ😂... تهیونگ ترسید بعد با دیدن ماوی هم عصبی شد... و هم خندید گفت تو این زیر چیکار میکنی؟... لبخند...
+گفتم من.. لولو خُر خُره هستمممم... لبخند...
-رفتارش مثل بچه ها شده بود نفسی اروم کشیدم بعد رفتم و از پاهاش گرفتم و کشیدمش بیرون زیر بدنم بود گفتم جواب منطقی؟ گفت ترسیدی؟.... لبخند... گفتم من؟ نه برای چی گفت اره معلومه ..وقتی پاهاتو گرفتم داد بلندی زدی که نگووو گفتم تو یکی پاهاتو از زیر بگیره شا... ادامه ی حرفمو نگفتم گفت شا؟ گفت از دست تو... اخم ولی لبخند... گفت بگو ترسیدی گفتم من از تو بترسم اخه گفت ترسیدییییی...*لجباز*... گفتم چرا انقدر رفتارت بچگونه شده؟.... لبخند.... گفت به تو چه.. حالا. ترسیدی؟.... لبخند.... خندیدم برای اینکه راحت بشه گفت اره ترسیدم.... لبخند... گفت میدونستم ترسووووو.... لبخند....
+خندید گفت نه به وقتایی که عصبی میشی نه به الانت گفتم ما اینیم دیگه... لبخند... اومد سمت صورتم گفت با این کارات بیشتر دیوونم میکنی... بم... گفتم یااا الان وقت این حرفا نیست گفت پس کی گفتم وقت گل نی. پاشو ببینم گفت پا نمیشم
-بلند شدم دستشو گرفتم که اومد بالا بعد هولش دادم که افتاد روی تخت بعد رفتم بالا بدنش گفتم حالا بهتر شد... بم... گفت تهیونگ نه... اخم... گفتم ماوی اره... پوزخند... گفت نکن گفتم باشه الان نه ولی.. ازت دست نمیکشم که دستمو بردم زیرش و کمرشو گرفتم و چرخیدم.. تعجب کرده بود صورتش خیلی کیوت شده بود گفتم الهی قربون اون صورتت بشم من... لبخند... گفت چرا یهویی فازت عوض میشه گفتم تقصیر توعه دیگه دیوونم کردی... لبخند...
+گردنمو گرفت و برد سمت خودش و لبامو گذاشت روی لباش...
-باورم نشد ولی... دستشو اورد سمت گردنم و قاب صورتم کرد منم همکاری کردم
2 ساعت بعد
+توی اتاقم بودم که گوشیم زنگ خورد جونگ سوک بود جواب دادم
مکالمه
+بله
&ماوی کجایی
+برای چی
&کجایی
+خونه
&زود بیا شرکت
+برای چی
&ماوی زود باش باید بریم حمله
+.به کی میخوای حمله کنی
&بیا میفهمی
جونگ سوک قطع کرد
پایان مکالمه
+سریع بلند شدم لباس پوشیدم دوتا تفنگ برداشتم گذاشتم توی جیبم دوتا چاقو هم داخل استینم و یکی داخل جیبم موهامو گوجه ای بستم و رفتم بیرون
از زبان راوی
ماوی خیلی جذاب شده بود وقتی از اتاقش رفت بیرون همه به بالا نگاه کردن و تعجب کردن ماوی سریع از پله ها پایین اومد و دوید رفت بیرون سوار موتورش شد و رفت
10 مین بعد
ماوی رسید شرکت دید جونگ سوک جلوی در منتظره گفت جونگ سوک چیشده جونگ سوک گفت بالاخره پیداش کردیم ماوی گفت کی جونگ سوک گفت کسی که. 23 سال پیش پدر و مادرت و سونا رو دزدید ماوی خیلی تعجب کرد گفت کی بود جونگ سوک گفت بهترین دوست بابات بوده. ولی. قبلا عاشق مادرت بوده ولی به خاطر اینکه مادرت با پدرت ازدواج کرده. میخواست ازش انتقام بگیره به خاطر همین اونارو دزدید تا حسرت دیدن تورو بخورن
+خیلی عصبی بودم گفتم زود سوار شو بریم رفت سوار ماشین شد منم پشت سرش میرفتم
20 مین بعد
از زبان راوی
ماوی خیلی عصبی بود جلوتر از همه میرفت بعد یه لگد خیلی محکم زد به در کاخ که شکست
( در نظر بگیرید که. بادیگاردا رو کشتن و رسیدن به اون فرد )
+رفتم و در رو با پام شکوندم که یه پیرمرد از روی صندلی بلند شد
از زبان راوی
مرد با دیدن ماوی تعجب کرد و ترسید ماوی گفت چیه. فکر کردی میتونی زندگیمو نابود کنی و بعد فرار کنی عوضی.... خنده ی عصبی....
پارت 67
.
.
.
1 ساعت بعد
+بیدار شدم.. صدای نفس های گرم کسی به گردنم میخورد. مور مورم شد. ولی حس خوبی داشت... به پشتم نگاه کردم تهیونگ بغلم کرده بود... کرمم گرفته بود میخواستم اذیتش کنه از بغلش اومدم بیرون رفتم زیر تخت بعد داد زدم تهیونگگگگگگ
-با صدای داد کسی از خواب پریدم ولی کسی پیشم نبود. ماوی کجا رفته؟.. یه ذره ترسیدم( بچمو اذیت نکن😡😫 )از تخت اومدم پایین که
از زبان راوی
ماوی پای تهیونگ رو گرفت و کشیدش که تهیونگ داد زد یااااا تو کی هستی... وحشت... ماوی پاشو کوبید به تخت تهیونگ بد ترسیده بود😂.. اروم نشست روی زانوهاش و سرشو برد پایین که ماوی گفت پخ😂... تهیونگ ترسید بعد با دیدن ماوی هم عصبی شد... و هم خندید گفت تو این زیر چیکار میکنی؟... لبخند...
+گفتم من.. لولو خُر خُره هستمممم... لبخند...
-رفتارش مثل بچه ها شده بود نفسی اروم کشیدم بعد رفتم و از پاهاش گرفتم و کشیدمش بیرون زیر بدنم بود گفتم جواب منطقی؟ گفت ترسیدی؟.... لبخند... گفتم من؟ نه برای چی گفت اره معلومه ..وقتی پاهاتو گرفتم داد بلندی زدی که نگووو گفتم تو یکی پاهاتو از زیر بگیره شا... ادامه ی حرفمو نگفتم گفت شا؟ گفت از دست تو... اخم ولی لبخند... گفت بگو ترسیدی گفتم من از تو بترسم اخه گفت ترسیدییییی...*لجباز*... گفتم چرا انقدر رفتارت بچگونه شده؟.... لبخند.... گفت به تو چه.. حالا. ترسیدی؟.... لبخند.... خندیدم برای اینکه راحت بشه گفت اره ترسیدم.... لبخند... گفت میدونستم ترسووووو.... لبخند....
+خندید گفت نه به وقتایی که عصبی میشی نه به الانت گفتم ما اینیم دیگه... لبخند... اومد سمت صورتم گفت با این کارات بیشتر دیوونم میکنی... بم... گفتم یااا الان وقت این حرفا نیست گفت پس کی گفتم وقت گل نی. پاشو ببینم گفت پا نمیشم
-بلند شدم دستشو گرفتم که اومد بالا بعد هولش دادم که افتاد روی تخت بعد رفتم بالا بدنش گفتم حالا بهتر شد... بم... گفت تهیونگ نه... اخم... گفتم ماوی اره... پوزخند... گفت نکن گفتم باشه الان نه ولی.. ازت دست نمیکشم که دستمو بردم زیرش و کمرشو گرفتم و چرخیدم.. تعجب کرده بود صورتش خیلی کیوت شده بود گفتم الهی قربون اون صورتت بشم من... لبخند... گفت چرا یهویی فازت عوض میشه گفتم تقصیر توعه دیگه دیوونم کردی... لبخند...
+گردنمو گرفت و برد سمت خودش و لبامو گذاشت روی لباش...
-باورم نشد ولی... دستشو اورد سمت گردنم و قاب صورتم کرد منم همکاری کردم
2 ساعت بعد
+توی اتاقم بودم که گوشیم زنگ خورد جونگ سوک بود جواب دادم
مکالمه
+بله
&ماوی کجایی
+برای چی
&کجایی
+خونه
&زود بیا شرکت
+برای چی
&ماوی زود باش باید بریم حمله
+.به کی میخوای حمله کنی
&بیا میفهمی
جونگ سوک قطع کرد
پایان مکالمه
+سریع بلند شدم لباس پوشیدم دوتا تفنگ برداشتم گذاشتم توی جیبم دوتا چاقو هم داخل استینم و یکی داخل جیبم موهامو گوجه ای بستم و رفتم بیرون
از زبان راوی
ماوی خیلی جذاب شده بود وقتی از اتاقش رفت بیرون همه به بالا نگاه کردن و تعجب کردن ماوی سریع از پله ها پایین اومد و دوید رفت بیرون سوار موتورش شد و رفت
10 مین بعد
ماوی رسید شرکت دید جونگ سوک جلوی در منتظره گفت جونگ سوک چیشده جونگ سوک گفت بالاخره پیداش کردیم ماوی گفت کی جونگ سوک گفت کسی که. 23 سال پیش پدر و مادرت و سونا رو دزدید ماوی خیلی تعجب کرد گفت کی بود جونگ سوک گفت بهترین دوست بابات بوده. ولی. قبلا عاشق مادرت بوده ولی به خاطر اینکه مادرت با پدرت ازدواج کرده. میخواست ازش انتقام بگیره به خاطر همین اونارو دزدید تا حسرت دیدن تورو بخورن
+خیلی عصبی بودم گفتم زود سوار شو بریم رفت سوار ماشین شد منم پشت سرش میرفتم
20 مین بعد
از زبان راوی
ماوی خیلی عصبی بود جلوتر از همه میرفت بعد یه لگد خیلی محکم زد به در کاخ که شکست
( در نظر بگیرید که. بادیگاردا رو کشتن و رسیدن به اون فرد )
+رفتم و در رو با پام شکوندم که یه پیرمرد از روی صندلی بلند شد
از زبان راوی
مرد با دیدن ماوی تعجب کرد و ترسید ماوی گفت چیه. فکر کردی میتونی زندگیمو نابود کنی و بعد فرار کنی عوضی.... خنده ی عصبی....
۴.۴k
۲۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.