تکپارتی ۱/۳
رو کاناپه نشسته بودم و مشغول خوندن کتاب جدیدم بودم خیلی تو حس رفته بودم و قشنگ تو باغ نبودم یهو با صدای زنگ گوشی جونگکوک طرف شدم اولش هیچ واکنشی خاصی نشون ندادم خوشش نمیومد که سمت تلفنش برم ولی زنگ تلفنش بعد از یه مدت واقعا رفت رو مخم
و بالاخره جواب دادم
ا/ت:"بله؟"
مرده:"ببخشید ... اممم ... جئون جونگکوک؟"
ا/ت:" اوه بله ... فقط الان ... ایشون کار دارن و نمیتونن جوابتون رو بدن"
مرده:"پس بهشون بگو بعدا با من تماس بگیرن کار واجبی باهاشون دارم"
ا/ت:" اوه حتما"
بعد ازینکه طرف قطع کرد صدای باز و بسته شدن در اتاق از طبقه ی بالا بلند شد
سریع با بیشترین سرعت ممکن گوشیشو گذاشتم سرجاش ...
جونگکوک با حوله ی سفیدی جلوم حاضرشد و لبخند خسته ای بهم زد
کنارم نشست و بدون هیچ حرفی گوشیشو برداشت
چشمام بیشتر رو کتاب زوم شد و تظاهر کردم که نمیبینم گوشی ایی اینجا وجود داره
جونگکوک:"عجیبه .."
صداش به سختی شنیده میشدحتی در این سکوت مرگبار خونه
آب دهنمو صدادار قورت دادم و با لحن آرومتر گفتم
ا/ت:"چی؟"
جونگکوک:"ا/ت کسی به من زنگ زده بود ؟"
با اینکه هنوز آروم صحبت میکرد ولی لحن صداش منو ترسوند
ا/ت:"چ ...چطور ؟"
جونگکوک:"یادم نمیاد جواب اینو داده باشم.."
بلند شد و با گوشیش داخل اتاق رفت .
مطمئن بودم به اون مردک از همهجا بیخبر زنگ میزنه تا ببینه ماجرا از چه قراره
ترس بدی دلم رو پیچ و تاب داد که باعث شد چشمامو ببندم و از خدا بخوام کمکم کنه
در با صدای بلندتری بسته شد و جونگکوک پایین اومد
نتونستم خودمو کنترل کنم و بلند شدم و وایستادم
جونگکوک:"تو تلفن منو جواب دادی نه؟ ... اون خانم محترم تو بودی ..؟"
این داستان ادامه دارد ....؟!
رفتم دکتر دکتر بهم گفت کم خونی داری😐
دلداااریییی
و بالاخره جواب دادم
ا/ت:"بله؟"
مرده:"ببخشید ... اممم ... جئون جونگکوک؟"
ا/ت:" اوه بله ... فقط الان ... ایشون کار دارن و نمیتونن جوابتون رو بدن"
مرده:"پس بهشون بگو بعدا با من تماس بگیرن کار واجبی باهاشون دارم"
ا/ت:" اوه حتما"
بعد ازینکه طرف قطع کرد صدای باز و بسته شدن در اتاق از طبقه ی بالا بلند شد
سریع با بیشترین سرعت ممکن گوشیشو گذاشتم سرجاش ...
جونگکوک با حوله ی سفیدی جلوم حاضرشد و لبخند خسته ای بهم زد
کنارم نشست و بدون هیچ حرفی گوشیشو برداشت
چشمام بیشتر رو کتاب زوم شد و تظاهر کردم که نمیبینم گوشی ایی اینجا وجود داره
جونگکوک:"عجیبه .."
صداش به سختی شنیده میشدحتی در این سکوت مرگبار خونه
آب دهنمو صدادار قورت دادم و با لحن آرومتر گفتم
ا/ت:"چی؟"
جونگکوک:"ا/ت کسی به من زنگ زده بود ؟"
با اینکه هنوز آروم صحبت میکرد ولی لحن صداش منو ترسوند
ا/ت:"چ ...چطور ؟"
جونگکوک:"یادم نمیاد جواب اینو داده باشم.."
بلند شد و با گوشیش داخل اتاق رفت .
مطمئن بودم به اون مردک از همهجا بیخبر زنگ میزنه تا ببینه ماجرا از چه قراره
ترس بدی دلم رو پیچ و تاب داد که باعث شد چشمامو ببندم و از خدا بخوام کمکم کنه
در با صدای بلندتری بسته شد و جونگکوک پایین اومد
نتونستم خودمو کنترل کنم و بلند شدم و وایستادم
جونگکوک:"تو تلفن منو جواب دادی نه؟ ... اون خانم محترم تو بودی ..؟"
این داستان ادامه دارد ....؟!
رفتم دکتر دکتر بهم گفت کم خونی داری😐
دلداااریییی
۴۱.۹k
۲۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.