پارت دوم آزادی عاشقانه
در تمام مدتی که بابا تو اتاقش بود آرزو میکردم که خوابش برده باشه وگرنه مدام خودش رو سرزنش میکرد داشتم فکر میکردم و دوباره خاطراتم مرور میکردم کاش کسی رو داشتم به حرفام گوش میکرد
الیا : هی چقدر مامان بابا رو به خاطر خواهر شدن اذیت کردم کاش اون موقع میدونستم که نمیشه
که با شنیدن صدای باز شدن قفل در از حال خودم اومدم بیرون و با دیدن مامان تو چهار چوب در از تعجب خشکم زد
الیا : ما...ما..ن خودتی ؟
ا،ت : خودمم عزیزم
دستاش رو باز کرد سمت من دقیقا مثل بچگی هام دویدم خودم رو پرت کردم تو بغلش
الیا : مامان من باورم نمیشه تو برگشتی پیشم
ا،ت : باور کن دخترم من کنارتم
الیا : مامان دلم خیلی برات تنگ شده بود
ا،ت : منم دلم برات تنگ شده بود دختر کوچولو
اشک هامون یک لحظه هم بند نمیومد ولی از بغلش جدا شدم تا بیاد داخل خونه
ا،ت : الیا اتفاقی افتاده چرا اینجا اینجوریه ؟
الیا : حال بابا خوب نیست از وقتی که رفتی انگارخوشی های بابا رو هم با خودت بردی فکر کنم با اومدنت دوباره بتونم صدای خنده های بابا رو بشنوم
ا،ت : من میرم پیش بابا از اتاق اومدم بیرون نمیخوام دخترم رو اینجوری ببینم بدو لباس مشکلات رو در بیار ببینم بدو
دوباره تونستم بخندم و لبخند مامان رو هم ببینم
ا،ت ویو :
هیچوقت دوست نداشتم همسرم و دخترم رو اذیت کنم ولی انگار رفتن من هر دو رو به شدت اذیت کرده ..
وارد اتاق کوک شدم با دیدن خونی که روی تخت و زمین ریخته بود خشکم زد
ا،ت : جونگ کوک....
یکدفعه از خواب پرید و دست زخمیش رو کشید روی صورتش وقتی من رو دید ترس تو چشماش موج میزد
ا،ت : نترس کوک منم ا،ت من زنده ام
آروم دستش رو گرفتم و فشار دادم کاری که همیشه انجام میدادم تا آرومش کنم
کوک : باید باور کنم تو یه خواب نیستی ؟؟؟؟ا
ا،ت : چرا که نه من خواب نیستم واقعیت
کوک : ا،ت تو تا الان کجا بودی میدونی تو این مدت که نبودی چه بلایی سر من آوردیا،ت : ببخشید جونگ کوک من نمیخواستم اذیتت کنم ولی من تو این مدت زندانی بودم الانم کنترلم میکنن بهم دستگاه وصله که آزادم
کوک : زندانی ؟ میشه واضح حرف بزنی ؟
ا،ت : یه قاتل با اسم من چاقو خریده و با اون چاقو یه نفر کشته والان همچی تقصیر من افتاده هم اون زندانی هم من میدونم اگه این خبر تو کشور بپیچه برای تو بد میشه ولی خب تقصیر من نیست
کوک : اولا قرار نیست کسی بفهمه دوما من سریعا حلش میکنم سوما بیا بغلم ...
محکم بغلم کرد جوری که دوباره تونستم صدای ضربان قلبش رو بشنوم و زیبایی های زندگیم رو حس کنم
الیا : هی چقدر مامان بابا رو به خاطر خواهر شدن اذیت کردم کاش اون موقع میدونستم که نمیشه
که با شنیدن صدای باز شدن قفل در از حال خودم اومدم بیرون و با دیدن مامان تو چهار چوب در از تعجب خشکم زد
الیا : ما...ما..ن خودتی ؟
ا،ت : خودمم عزیزم
دستاش رو باز کرد سمت من دقیقا مثل بچگی هام دویدم خودم رو پرت کردم تو بغلش
الیا : مامان من باورم نمیشه تو برگشتی پیشم
ا،ت : باور کن دخترم من کنارتم
الیا : مامان دلم خیلی برات تنگ شده بود
ا،ت : منم دلم برات تنگ شده بود دختر کوچولو
اشک هامون یک لحظه هم بند نمیومد ولی از بغلش جدا شدم تا بیاد داخل خونه
ا،ت : الیا اتفاقی افتاده چرا اینجا اینجوریه ؟
الیا : حال بابا خوب نیست از وقتی که رفتی انگارخوشی های بابا رو هم با خودت بردی فکر کنم با اومدنت دوباره بتونم صدای خنده های بابا رو بشنوم
ا،ت : من میرم پیش بابا از اتاق اومدم بیرون نمیخوام دخترم رو اینجوری ببینم بدو لباس مشکلات رو در بیار ببینم بدو
دوباره تونستم بخندم و لبخند مامان رو هم ببینم
ا،ت ویو :
هیچوقت دوست نداشتم همسرم و دخترم رو اذیت کنم ولی انگار رفتن من هر دو رو به شدت اذیت کرده ..
وارد اتاق کوک شدم با دیدن خونی که روی تخت و زمین ریخته بود خشکم زد
ا،ت : جونگ کوک....
یکدفعه از خواب پرید و دست زخمیش رو کشید روی صورتش وقتی من رو دید ترس تو چشماش موج میزد
ا،ت : نترس کوک منم ا،ت من زنده ام
آروم دستش رو گرفتم و فشار دادم کاری که همیشه انجام میدادم تا آرومش کنم
کوک : باید باور کنم تو یه خواب نیستی ؟؟؟؟ا
ا،ت : چرا که نه من خواب نیستم واقعیت
کوک : ا،ت تو تا الان کجا بودی میدونی تو این مدت که نبودی چه بلایی سر من آوردیا،ت : ببخشید جونگ کوک من نمیخواستم اذیتت کنم ولی من تو این مدت زندانی بودم الانم کنترلم میکنن بهم دستگاه وصله که آزادم
کوک : زندانی ؟ میشه واضح حرف بزنی ؟
ا،ت : یه قاتل با اسم من چاقو خریده و با اون چاقو یه نفر کشته والان همچی تقصیر من افتاده هم اون زندانی هم من میدونم اگه این خبر تو کشور بپیچه برای تو بد میشه ولی خب تقصیر من نیست
کوک : اولا قرار نیست کسی بفهمه دوما من سریعا حلش میکنم سوما بیا بغلم ...
محکم بغلم کرد جوری که دوباره تونستم صدای ضربان قلبش رو بشنوم و زیبایی های زندگیم رو حس کنم
۱۳.۷k
۲۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.