𝐄𝐧𝐝
ایملدا چشمی چرخوند و نفسش رو با صدا بیرون داد مثل اینکه ول کن نبود پس گفت "بهتر از شما ازش خبر دارم"
مرد که دیگه خونش به جوش امده بود تیر آخر و زد که باعث فرو ریختنش شد"از پسرش چی خبر داری؟ میدونی پدر پسریه که همسن دختر خودته؟ از نوم تهوون خبر داری؟ "جمله آخر و با پوزخند گفت و به مبل تکیه داد جوشش اشک رو تو چشمام حس میکرد اما نه الان وقت گریه نبود به تهیونگ که رنگش پرید بود نگاه کرد و تلخندی زد "آره خبر دارم از کیم تهوون هم خبر دارم و هن قبولش کردم"
تهیونگ از دلش خبر داشت پس فقط تونست دست دختر و محکم بگیره ایملدا نگاهش رو از تهیونگ گرفت و به مرد داد"خوب دیگه هیچ مانعی براتون نموند نه؟ پس بهتره منتظر کارت دعوتمون باشید"
با حرف آخرش مرد بلند و با صدایی که عصابانیت توش موج میزد گفت" محال این اتفاق بیوفته" ایملدا متقابل بلند شد و گفت "متاسفانه کسی نیست که جلوش رو بگیره" مرد بدون حرفی بیرون رفت و این صدای در بود که تهیونگ رو از شوک بیرون اورد" تو چی گفتی؟ کارت عروسیمون"ایملدا دستی به موهاش کشید و کلافه گفت "باور کن نمی فهمیدم چی میگم"
تهیونگ بلند شد و جلوش ایستاد "لطفا بیا یه فرصت و امتحان کنیم شاید اینبار شانس باهامون یار بود"
ایملدا با شوک بهش نگاه میکرد و نمیدونست واقعا چی بگیه"م.. من"
تهیونگ" لطفا اینبار دیگه گذشته تکرار نمیشه"
3ماه بعد *
ایملیا "مامان چرا لباس من پوفش کمتره؟ "
ایملدا "چون من عروسم"
ایملدا "منم میخوام عروسشم"
ایملدا جلوی پای دختر کوچولوش زانو زد و لپ نرمش رو بوسید
ایملدا "بذار یه پرنس با لیاقت برای تک شاهدختم پیدا کنم خودم عروست میکنم"
ایملیا خواست با ذوق حرف بزنه که صدای تهوون اون دوتا رو به خود اورد" الکی برای خواهرم داستان نچینید که شوهرش نمیدم" تهیونگ که توی چارچوب در ایستاده بود خنده ای کرد و باعث نق زدن ایملیا شد ایملدا از جاش بلند شد و تهوون و ایملیا رو که باهم جر و بحث میکردن به حال خود گذاشت نزدیک تهیونگ شد که دستای مردونش دورش حلقه شدن "خیلی خوب باهم کتار میان"
تهیونگ سرش رو نزدیک گردن خوش بوی ایملدا کرد و عطرش رو نفس کشید"خوب معلومه اونا زودتر از ما آشنا شدن"
با گازی که به گردنش زد شد اهی کشید که بخاطره حضور بچه ها زود خفه اش کرد میخواست جلوی ناله هاش و بگیر اما نه تا وقتی که تهیونگ تنش رو محکم میفشرد و گردنش رو مارم میکرد
میدونست اگه جلوش و نگیره دختر و پسرشون شاهد صحنه های خوبی نمیشن پس به زور از خودش جداش کرد و شاهد چشمای خمار تهیونگ که حالا ناراضی بودن شد
"یکم دیگه تحمل کن تا عروسی خیلی نمونده"
تهیونگ که ادای گریه رو درمیاورد نالید"شش یال تحمل کردم بس نبود"
ایملدا خنده ای کرد و ایملیا که به تهوون چسبیده بود رو به زور جدا کرد تا لباس هاشون رو عوض کنه "
تهیونگ هم با لبخند به دختری که با بچه هاش سر کله میزد تا لباس هاشون رو کثیف نکنن نگاه میکرد درسته خیلی تحمل کرده بود اما حالا دیگه تموم شده بود حالا کنار اون دوتا فسقلی و فرشته زندگیش میخندید شاید هنوز روز های سختی در پیش داشتن اما کنار هم میتونست به راحتی ازش گذر کنن نگاهی به پسرش که با خودش مو نمیزد کرد هربار با نگاه کردن به اون صورت کوچولو که کپ خودش بود نابود میشد و برای کار هایی میتونست براش انجام بده اما نکرده بود افسوس میخورد یا دخترش که شش سال از وجود پاکش خبر نداشت اما حالا به خودش قول داد بود که یه پدر خوب و یه همسر همه چیز تمام برای دختری که هم پدرخوانده اش بود و هم شوهرش بود باشه
مرد که دیگه خونش به جوش امده بود تیر آخر و زد که باعث فرو ریختنش شد"از پسرش چی خبر داری؟ میدونی پدر پسریه که همسن دختر خودته؟ از نوم تهوون خبر داری؟ "جمله آخر و با پوزخند گفت و به مبل تکیه داد جوشش اشک رو تو چشمام حس میکرد اما نه الان وقت گریه نبود به تهیونگ که رنگش پرید بود نگاه کرد و تلخندی زد "آره خبر دارم از کیم تهوون هم خبر دارم و هن قبولش کردم"
تهیونگ از دلش خبر داشت پس فقط تونست دست دختر و محکم بگیره ایملدا نگاهش رو از تهیونگ گرفت و به مرد داد"خوب دیگه هیچ مانعی براتون نموند نه؟ پس بهتره منتظر کارت دعوتمون باشید"
با حرف آخرش مرد بلند و با صدایی که عصابانیت توش موج میزد گفت" محال این اتفاق بیوفته" ایملدا متقابل بلند شد و گفت "متاسفانه کسی نیست که جلوش رو بگیره" مرد بدون حرفی بیرون رفت و این صدای در بود که تهیونگ رو از شوک بیرون اورد" تو چی گفتی؟ کارت عروسیمون"ایملدا دستی به موهاش کشید و کلافه گفت "باور کن نمی فهمیدم چی میگم"
تهیونگ بلند شد و جلوش ایستاد "لطفا بیا یه فرصت و امتحان کنیم شاید اینبار شانس باهامون یار بود"
ایملدا با شوک بهش نگاه میکرد و نمیدونست واقعا چی بگیه"م.. من"
تهیونگ" لطفا اینبار دیگه گذشته تکرار نمیشه"
3ماه بعد *
ایملیا "مامان چرا لباس من پوفش کمتره؟ "
ایملدا "چون من عروسم"
ایملدا "منم میخوام عروسشم"
ایملدا جلوی پای دختر کوچولوش زانو زد و لپ نرمش رو بوسید
ایملدا "بذار یه پرنس با لیاقت برای تک شاهدختم پیدا کنم خودم عروست میکنم"
ایملیا خواست با ذوق حرف بزنه که صدای تهوون اون دوتا رو به خود اورد" الکی برای خواهرم داستان نچینید که شوهرش نمیدم" تهیونگ که توی چارچوب در ایستاده بود خنده ای کرد و باعث نق زدن ایملیا شد ایملدا از جاش بلند شد و تهوون و ایملیا رو که باهم جر و بحث میکردن به حال خود گذاشت نزدیک تهیونگ شد که دستای مردونش دورش حلقه شدن "خیلی خوب باهم کتار میان"
تهیونگ سرش رو نزدیک گردن خوش بوی ایملدا کرد و عطرش رو نفس کشید"خوب معلومه اونا زودتر از ما آشنا شدن"
با گازی که به گردنش زد شد اهی کشید که بخاطره حضور بچه ها زود خفه اش کرد میخواست جلوی ناله هاش و بگیر اما نه تا وقتی که تهیونگ تنش رو محکم میفشرد و گردنش رو مارم میکرد
میدونست اگه جلوش و نگیره دختر و پسرشون شاهد صحنه های خوبی نمیشن پس به زور از خودش جداش کرد و شاهد چشمای خمار تهیونگ که حالا ناراضی بودن شد
"یکم دیگه تحمل کن تا عروسی خیلی نمونده"
تهیونگ که ادای گریه رو درمیاورد نالید"شش یال تحمل کردم بس نبود"
ایملدا خنده ای کرد و ایملیا که به تهوون چسبیده بود رو به زور جدا کرد تا لباس هاشون رو عوض کنه "
تهیونگ هم با لبخند به دختری که با بچه هاش سر کله میزد تا لباس هاشون رو کثیف نکنن نگاه میکرد درسته خیلی تحمل کرده بود اما حالا دیگه تموم شده بود حالا کنار اون دوتا فسقلی و فرشته زندگیش میخندید شاید هنوز روز های سختی در پیش داشتن اما کنار هم میتونست به راحتی ازش گذر کنن نگاهی به پسرش که با خودش مو نمیزد کرد هربار با نگاه کردن به اون صورت کوچولو که کپ خودش بود نابود میشد و برای کار هایی میتونست براش انجام بده اما نکرده بود افسوس میخورد یا دخترش که شش سال از وجود پاکش خبر نداشت اما حالا به خودش قول داد بود که یه پدر خوب و یه همسر همه چیز تمام برای دختری که هم پدرخوانده اش بود و هم شوهرش بود باشه
۶۱.۶k
۰۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.