پارت۱۳۷
- با همين لباسا مي ياي؟ يا مي خواي بري خونه لباس عوض کني؟
دلم مي خواست بگم اصلا من نمي يام. دنبال بهونه مي گشتم که يه جوري شونه خالي کنم. بعد از چند لحظه فکر کردن گفتم:
- بابا نمي ذاره بيام.
بدون حرف دوباره گوشيش و برداشت و تند تند شماره گرفت و گذاشت دم گوشش.
- الو؟ سلام پدر جون، آرتانم.
- ممنون خوبم، شما خوب هستين؟
- قربان شما. غرض از مزاحمت امروز با ترسا جان رفتيم واسه آزمايش و خريد حلقه و آينه شمعدون، حالا مي خوام اگه اجازه بدين ترسا رو واسه شام ببرم خونه. مامانم دعوت کردن.
- بله، بله، حتما تا قبل از ساعت دوازده خودم مي يارمش خونه.
- چشم، چشم.
- لطف کردين پدر جون. مزاحمتون نمي شم. خداحافظ.
بعد از قطع کردن گوشي رو به من که با چشماي گشاد شده نگاش مي کردم گفت:
- اينم از پدرت.
سريع حالت عادي به خودم گرفتم و گفتم:
- عزيز هم تنهاست. منتظرمه.
اخماي آرتان درهم و نگاهش اين قدر خشن شد که يه لحظه ترسيدم. با همون حالت وحشتناکش گفت:
- مامانم دعوتت کرده و تو هم بايد بياي! فهميدي؟ صد تا بهونه ديگه هم که بياري آخرش بايد بياي. مي برمت به هر قميتي که شده.
- من اسير تو نيستم.
- هر چي مي خواي اسمش و بذاري بذار. ما با هم قرار داشتيم. تو بايد جلوي مامان من نقش بازي کني. اگه بخواي آبروي منو ببري اون وقت منم مي دونم چه جوري باهات رفتار کنم.
- تو خيلي... خيلي...
- خيلي چي؟ عوضي؟ پست؟ خودخواه؟ کدومش؟
بغض گلوم و مي فشرد. دلم مي خواست لب باز کنم و هر چي لايقشه نثارش کنم ولي مي دونستم اگه لب باز کنم اشکام جاري مي شه؛ براي همينم لال شدم و هيچي نگفتم. بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- بريم؟ يا اول مي ري خونه؟
بالاخره لب باز کردم و گفتم:
- مي خوام برم خونه.
بدون حرف مسيرش و به سمت خونه کج کرد. وقتي رسيديم دستم رو به سمت دستگيره در بردم و خواستم پياده بشم که گفت:
- يه ربع بيشتر وقت نداري.
عصبي شدم و داد زدم:
- اي بابا مگه مسابقه است؟! يعني چي که براي من وقت تعيين مي کني؟ اگه مي خواي من باهات بيام بايد منتظر بموني، حتي اگه سه ساعت طول بکشه.
به دنبال اين حرف پياده شدم و طبق معمول در را محکم به هم کوبيدم. مرتيکه جعلق!
دلم مي خواست بگم اصلا من نمي يام. دنبال بهونه مي گشتم که يه جوري شونه خالي کنم. بعد از چند لحظه فکر کردن گفتم:
- بابا نمي ذاره بيام.
بدون حرف دوباره گوشيش و برداشت و تند تند شماره گرفت و گذاشت دم گوشش.
- الو؟ سلام پدر جون، آرتانم.
- ممنون خوبم، شما خوب هستين؟
- قربان شما. غرض از مزاحمت امروز با ترسا جان رفتيم واسه آزمايش و خريد حلقه و آينه شمعدون، حالا مي خوام اگه اجازه بدين ترسا رو واسه شام ببرم خونه. مامانم دعوت کردن.
- بله، بله، حتما تا قبل از ساعت دوازده خودم مي يارمش خونه.
- چشم، چشم.
- لطف کردين پدر جون. مزاحمتون نمي شم. خداحافظ.
بعد از قطع کردن گوشي رو به من که با چشماي گشاد شده نگاش مي کردم گفت:
- اينم از پدرت.
سريع حالت عادي به خودم گرفتم و گفتم:
- عزيز هم تنهاست. منتظرمه.
اخماي آرتان درهم و نگاهش اين قدر خشن شد که يه لحظه ترسيدم. با همون حالت وحشتناکش گفت:
- مامانم دعوتت کرده و تو هم بايد بياي! فهميدي؟ صد تا بهونه ديگه هم که بياري آخرش بايد بياي. مي برمت به هر قميتي که شده.
- من اسير تو نيستم.
- هر چي مي خواي اسمش و بذاري بذار. ما با هم قرار داشتيم. تو بايد جلوي مامان من نقش بازي کني. اگه بخواي آبروي منو ببري اون وقت منم مي دونم چه جوري باهات رفتار کنم.
- تو خيلي... خيلي...
- خيلي چي؟ عوضي؟ پست؟ خودخواه؟ کدومش؟
بغض گلوم و مي فشرد. دلم مي خواست لب باز کنم و هر چي لايقشه نثارش کنم ولي مي دونستم اگه لب باز کنم اشکام جاري مي شه؛ براي همينم لال شدم و هيچي نگفتم. بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- بريم؟ يا اول مي ري خونه؟
بالاخره لب باز کردم و گفتم:
- مي خوام برم خونه.
بدون حرف مسيرش و به سمت خونه کج کرد. وقتي رسيديم دستم رو به سمت دستگيره در بردم و خواستم پياده بشم که گفت:
- يه ربع بيشتر وقت نداري.
عصبي شدم و داد زدم:
- اي بابا مگه مسابقه است؟! يعني چي که براي من وقت تعيين مي کني؟ اگه مي خواي من باهات بيام بايد منتظر بموني، حتي اگه سه ساعت طول بکشه.
به دنبال اين حرف پياده شدم و طبق معمول در را محکم به هم کوبيدم. مرتيکه جعلق!
۵۵۷
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.