➖⃟♥️•• 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝒑⁶⁴
_هی...الان نا امیدی؟
چشمام از حدقه زد بیرون
_تو کی هستی؟
_هیس هیسسس ارامشتو حفظ کن ... من یه دوستم یه دوست که برات ارزوتو برآورده میکنه
_خیالات برم داشته
_ای باباااا
یهو یه نور بهم خورد تنها چیزی که میدیدم یه چراغ قوه بود با یه سر کج شده یه دختر
_حالا چی؟
_تو کی هستی دیه
_گفتم دیگه
دستشو سمتم اوورد رو پیراهن کثیفم کشیدش
_خب باید بگم که برای چه کاری اومدم ... اوممم...چند ساعت پیش داشتی واسه کی زار میزدی؟
_هی
_هیسسس درسته...دختری به نام...سویون...هوم؟
_خ...خب
_منم مث توام ... جونگ کوکو میخوام
_منظورت چیه؟
_میدونم گرفتی خب...باهم همکاری میکنیم...سویون رو میبری و منم به جونگ کوکم میرسم...هوم؟
_تو...
_خب میدونم قبول میکنی
_باشه...
دستشو از رو سینم کشید و برد سمت طنابا چراغ قوه رو گذاشت تو دهنش و اون یه دستشو برد سمت جیبش یه چاقوی مشکی در اوورد و شروع کرد به بریدن طنابا بعد اینکه طنابا همشون باز شدن و بدنم شل شد بلند شدم نفس نفس میزدم دستشو سمتم دراز کرد به دستش خیره شدم دستمو بردم سمتش و دست سردشو تو دستم گرفتم بهش نگا کردم
_خب...بریم
رفتیم سمت در درو باز کرد و از اون اتاق تاریک خارج شدیم توی حیاط پشتی بودیم دستمو گرفت و بردتم سمت یه در بزرگ مشکی رنگ که بخاطر فاصله زیاد خیلی کوچیک دیده میشد شب بود واسه همین کسی حواسش بهمون نبود بلاخره به در بزرگ رسیدیم یه لیموزین مشکی جلوی در وایساد دستمو کشید و وارد ماشین شدیم ماشین راه افتاد سرمو تکیه دادم به پشت صندلی و پاهامو باز کردم
_عااااا تمام بدنم درد میکنه
چشمام از حدقه زد بیرون
_تو کی هستی؟
_هیس هیسسس ارامشتو حفظ کن ... من یه دوستم یه دوست که برات ارزوتو برآورده میکنه
_خیالات برم داشته
_ای باباااا
یهو یه نور بهم خورد تنها چیزی که میدیدم یه چراغ قوه بود با یه سر کج شده یه دختر
_حالا چی؟
_تو کی هستی دیه
_گفتم دیگه
دستشو سمتم اوورد رو پیراهن کثیفم کشیدش
_خب باید بگم که برای چه کاری اومدم ... اوممم...چند ساعت پیش داشتی واسه کی زار میزدی؟
_هی
_هیسسس درسته...دختری به نام...سویون...هوم؟
_خ...خب
_منم مث توام ... جونگ کوکو میخوام
_منظورت چیه؟
_میدونم گرفتی خب...باهم همکاری میکنیم...سویون رو میبری و منم به جونگ کوکم میرسم...هوم؟
_تو...
_خب میدونم قبول میکنی
_باشه...
دستشو از رو سینم کشید و برد سمت طنابا چراغ قوه رو گذاشت تو دهنش و اون یه دستشو برد سمت جیبش یه چاقوی مشکی در اوورد و شروع کرد به بریدن طنابا بعد اینکه طنابا همشون باز شدن و بدنم شل شد بلند شدم نفس نفس میزدم دستشو سمتم دراز کرد به دستش خیره شدم دستمو بردم سمتش و دست سردشو تو دستم گرفتم بهش نگا کردم
_خب...بریم
رفتیم سمت در درو باز کرد و از اون اتاق تاریک خارج شدیم توی حیاط پشتی بودیم دستمو گرفت و بردتم سمت یه در بزرگ مشکی رنگ که بخاطر فاصله زیاد خیلی کوچیک دیده میشد شب بود واسه همین کسی حواسش بهمون نبود بلاخره به در بزرگ رسیدیم یه لیموزین مشکی جلوی در وایساد دستمو کشید و وارد ماشین شدیم ماشین راه افتاد سرمو تکیه دادم به پشت صندلی و پاهامو باز کردم
_عااااا تمام بدنم درد میکنه
۱۲.۴k
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.