★دختری در سیاهی 3 ★
دامیان:که افتادم روی آنیا
•
•
•
(از زبون آنیا)
داشتم با بکی حرف میزدم که احساس کردم یکی افتاد روم تا چشمام رو باز کردم دیدم دامیانه همون لحظه بود که حس کردم صورتم مثل لبو قرمز شده و دامیان رو هل دادم و رفتم
آنیا:باکا_ساما دست و پا چلفتی
بدون اینکه برگردم معلوم بود از حرفم اعصبانی شده هه
بلاخره رسیدیم به کلاس و نشستیم سر جاهامون
بکی:ولی تو دامیان بهم میاین
آنیا:خفه(اعصبانی)
بکی:باشه حالا
همینطور که سرم و گذاشته بودم روی میزم
رزا اومد نزدیکم و موهامو کشید
که آروم بهم گفت
رزا:کافی یه بار دیگه نزدیک دامیان_ساما بشی تا بهت نشون بدم ارزشت چقدره!
آنیا:هه هه هه
آنیا:و پاش رو لگد کردم و رزا جیغ ش تا آسمون رفت
دامیان:هوی مو صورتی رزا رو ولکن ، رزا تو هم همینطور
آنیا:خودش اول شروع کرد هه
که یه دفعه معلم اومد
همه بشینید سر جاهاتوننن (داد)
•
•
•
(مافیا)
آنیا:امروز هم یه روز خسته کننده دیگه بود
که یه دفعه تصویر خودش و دامیان رو یادش اومد
آنیا:اهه...من چقدر قرمز میشم...ول کن برم سراغ نقشه
آنیا:شیاننن(اعصبانی)
شیان:ب...بله سرورم
آنیا:نیرو هارو جمع کن به دشمن قراره حمله کنیم
شیان:بله سرورم
•
•
•
(مافیا دشمن)
آنیا:تقریبا مافیا دشمن رو شکست دادیم
آنیا:داشتم وارد اتاق رئیسشون میشدم که دیدم هیچکی توی اتاق نیست
یه دفعه یه صدای آشنا پشت سرم گفت
ناشناس:اویا اویا خوشحالم که میبینمت آنیا
موقعی که برگشتم
کسی رو دیدم که انتظارش رو نداشتم
اون...
•
•
•
(از زبون آنیا)
داشتم با بکی حرف میزدم که احساس کردم یکی افتاد روم تا چشمام رو باز کردم دیدم دامیانه همون لحظه بود که حس کردم صورتم مثل لبو قرمز شده و دامیان رو هل دادم و رفتم
آنیا:باکا_ساما دست و پا چلفتی
بدون اینکه برگردم معلوم بود از حرفم اعصبانی شده هه
بلاخره رسیدیم به کلاس و نشستیم سر جاهامون
بکی:ولی تو دامیان بهم میاین
آنیا:خفه(اعصبانی)
بکی:باشه حالا
همینطور که سرم و گذاشته بودم روی میزم
رزا اومد نزدیکم و موهامو کشید
که آروم بهم گفت
رزا:کافی یه بار دیگه نزدیک دامیان_ساما بشی تا بهت نشون بدم ارزشت چقدره!
آنیا:هه هه هه
آنیا:و پاش رو لگد کردم و رزا جیغ ش تا آسمون رفت
دامیان:هوی مو صورتی رزا رو ولکن ، رزا تو هم همینطور
آنیا:خودش اول شروع کرد هه
که یه دفعه معلم اومد
همه بشینید سر جاهاتوننن (داد)
•
•
•
(مافیا)
آنیا:امروز هم یه روز خسته کننده دیگه بود
که یه دفعه تصویر خودش و دامیان رو یادش اومد
آنیا:اهه...من چقدر قرمز میشم...ول کن برم سراغ نقشه
آنیا:شیاننن(اعصبانی)
شیان:ب...بله سرورم
آنیا:نیرو هارو جمع کن به دشمن قراره حمله کنیم
شیان:بله سرورم
•
•
•
(مافیا دشمن)
آنیا:تقریبا مافیا دشمن رو شکست دادیم
آنیا:داشتم وارد اتاق رئیسشون میشدم که دیدم هیچکی توی اتاق نیست
یه دفعه یه صدای آشنا پشت سرم گفت
ناشناس:اویا اویا خوشحالم که میبینمت آنیا
موقعی که برگشتم
کسی رو دیدم که انتظارش رو نداشتم
اون...
۲.۰k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.