فراموشی* پارت18
از زبان اتسوشی*
نگرانش بودم حالش خوب به نظر نمیومد. یهو گوشیم زنگ خورد. گوشیو از توی جیبم در اوردم و"دازای سان"تماسو جواب دادم: الو دازای سان؟
دازای: الو سلام اتسوشی سان خوبی؟
چرا داره با عجله صحبت میکنه.
اتسوشی: بله دازای سان. چیزی شده؟
دازای: میگم اتسوشی سان چویا رو شما ندیدید؟
اتسوشی: چرا من اوردمش اژانس چون هوا سرد بود. چیزی شده؟
دازای: اگه میشه برو جلوشو بگیر تا من بیام دنبالش.
اتسو: چیزی شده؟
دازای: اون از خونه بیرون زده و گم شده. خداروشکر نزدیکای اژانسم.
اتسو: چرا از خونه بیرون زده؟
دازای: بعدا توضیح میدم
اتسو: باشه. الان میرم دنبالش.
با عجله سمت در خروجی از اژانس رفتم که لوسی صدام زد: هی اتسوشی صبر کن!
به سمتش برگشتم.
لوسی: منم میخوام همرات بیام.
اتسو: باشه فقط عجله کن تا گمش نکردیم.
از زبان دازای*
نگرانش بودم اخه توی اون هوای سر چرا از خونه بیرون زد؟ نه همش تقصیر من بود نباید سرش داد میزدم.
داشتم با سرعت سمت سازمان میرفتم که دیدمش. داشت تلو تلو راه میرفت و سردش بود و میلرزید.
صداش زدم: چویاااا!
با بُهت بهم نگاه کرد. انگار با دیدنم عصبانی شد.
سریع سمتش دوییدم و دستمو روی شونه ـش گذاشتم که پسم زد و با چشمای اشک الود و عصبانیت داد زد: دستتو رو من نزار عوضـــــی!
با تعجب گفتم: چویا!
همون موقع اتسوشی و لوسی با سرعت بهمون نزدیک شدن و با دیدن حرفای چویا با تعجب بهمون زل زدن.
چویا: عوضی میدونی چقدر برام سخته که مشکل قلبی دارم؟ میدونی چقدر برام سخته که تو یه ذره هم بهم اهمیت نمیدی؟ بشت سر هم داری نابودم میکنی! اون روز بدون توجه به نظر من از پارک رفتی، اینم از امروز که بهم سیلی زدی و از اتاق بیرونم کردی. چرا نمیفـ...
سرفه هاش نذاشت ادامه ی حرفشو بزنه. روی زمین افتاد. رو زمین روی زانو هام خم شدم و اونو تو بغل ـم کشیده ـم.
با ارومی گفتم: چویا من متاسفم. بابت همه چی. معذرت میخوام قول میدم از این به بعد دیگه اذیتت نکنم. چویا فقط گریه نکن خواهش میکنم.
سرشو رو سینم گذاشت و با دستاش از لباسم گرفت و بغض ـشو جای گریه داد.
بدنش سرد بود بیشتر تو بغلم جاش دادم خوشبختانه اونقدر کوچیک بود که راحت بتونم بغلش کنم.
گفتم: نگرانت بودم.
با صدای خیلی اروم گفت:معذرت میخوام. دیگه از خونه بیرون نمیزنم.
اونو از بغلم بیرون اوردم و دستمو رو شونه ش گذاشتم و لبخندی زدم و گفتم: دیگه بریم خونه باشه؟
یه لبخندی ریزی زد و سرشو به معنای باشه تکون داد.
ژاکتمو در اوردم و ژاکت تانیزاکی رو برداشتم و تاش زدم و ژاکت خودمو دورش انداختم. بیش از حد براش بزرگ بود. لبخندی زدم و...
ادامه دارد...
من اینجوریم که چند روز پارت نمیدم و بعد از چند روز اینقدر پارت میدم که حتی حال نفس کشیدنم ندارم😂بای👋🏻
نگرانش بودم حالش خوب به نظر نمیومد. یهو گوشیم زنگ خورد. گوشیو از توی جیبم در اوردم و"دازای سان"تماسو جواب دادم: الو دازای سان؟
دازای: الو سلام اتسوشی سان خوبی؟
چرا داره با عجله صحبت میکنه.
اتسوشی: بله دازای سان. چیزی شده؟
دازای: میگم اتسوشی سان چویا رو شما ندیدید؟
اتسوشی: چرا من اوردمش اژانس چون هوا سرد بود. چیزی شده؟
دازای: اگه میشه برو جلوشو بگیر تا من بیام دنبالش.
اتسو: چیزی شده؟
دازای: اون از خونه بیرون زده و گم شده. خداروشکر نزدیکای اژانسم.
اتسو: چرا از خونه بیرون زده؟
دازای: بعدا توضیح میدم
اتسو: باشه. الان میرم دنبالش.
با عجله سمت در خروجی از اژانس رفتم که لوسی صدام زد: هی اتسوشی صبر کن!
به سمتش برگشتم.
لوسی: منم میخوام همرات بیام.
اتسو: باشه فقط عجله کن تا گمش نکردیم.
از زبان دازای*
نگرانش بودم اخه توی اون هوای سر چرا از خونه بیرون زد؟ نه همش تقصیر من بود نباید سرش داد میزدم.
داشتم با سرعت سمت سازمان میرفتم که دیدمش. داشت تلو تلو راه میرفت و سردش بود و میلرزید.
صداش زدم: چویاااا!
با بُهت بهم نگاه کرد. انگار با دیدنم عصبانی شد.
سریع سمتش دوییدم و دستمو روی شونه ـش گذاشتم که پسم زد و با چشمای اشک الود و عصبانیت داد زد: دستتو رو من نزار عوضـــــی!
با تعجب گفتم: چویا!
همون موقع اتسوشی و لوسی با سرعت بهمون نزدیک شدن و با دیدن حرفای چویا با تعجب بهمون زل زدن.
چویا: عوضی میدونی چقدر برام سخته که مشکل قلبی دارم؟ میدونی چقدر برام سخته که تو یه ذره هم بهم اهمیت نمیدی؟ بشت سر هم داری نابودم میکنی! اون روز بدون توجه به نظر من از پارک رفتی، اینم از امروز که بهم سیلی زدی و از اتاق بیرونم کردی. چرا نمیفـ...
سرفه هاش نذاشت ادامه ی حرفشو بزنه. روی زمین افتاد. رو زمین روی زانو هام خم شدم و اونو تو بغل ـم کشیده ـم.
با ارومی گفتم: چویا من متاسفم. بابت همه چی. معذرت میخوام قول میدم از این به بعد دیگه اذیتت نکنم. چویا فقط گریه نکن خواهش میکنم.
سرشو رو سینم گذاشت و با دستاش از لباسم گرفت و بغض ـشو جای گریه داد.
بدنش سرد بود بیشتر تو بغلم جاش دادم خوشبختانه اونقدر کوچیک بود که راحت بتونم بغلش کنم.
گفتم: نگرانت بودم.
با صدای خیلی اروم گفت:معذرت میخوام. دیگه از خونه بیرون نمیزنم.
اونو از بغلم بیرون اوردم و دستمو رو شونه ش گذاشتم و لبخندی زدم و گفتم: دیگه بریم خونه باشه؟
یه لبخندی ریزی زد و سرشو به معنای باشه تکون داد.
ژاکتمو در اوردم و ژاکت تانیزاکی رو برداشتم و تاش زدم و ژاکت خودمو دورش انداختم. بیش از حد براش بزرگ بود. لبخندی زدم و...
ادامه دارد...
من اینجوریم که چند روز پارت نمیدم و بعد از چند روز اینقدر پارت میدم که حتی حال نفس کشیدنم ندارم😂بای👋🏻
۵.۵k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.