وقتی روی دروغ حساس بود و میفهمه بهش دروغ گفتی....
دوپارتی جونگ کوک
وقتی روی دروغ حساس بود و میفهمه بهش دروغ گفتی و....
پارت : ¹
⑅ ׄׄ 𝅄 ﹀﹀ ⸼ ࣪ ׅ ୨୧ ⸼ ࣪ ׅ ﹀﹀ 𝅄 ׄׄ ⑅
از دید ات:
امروز جونگ کوک دیر می آمد خونه منم خیلی حوصلم سر رفته بود که دوستم هانا زنگ زد
هانا : سلام دختر خوبی؟
ات : سلام مرسی اره فقط خیلی حوصله ام سر رفته
هانا : آخ گفتی میگم من یدونه کلا//ب خیلی خوب میشناسم میای بریم اونجا
ات : خوب
هانا: خوب خوب نداریم ساعت ۷ اونجا منتظرت هستم
ات : باشه میبینمت خدافظ
هانا : خدافظ
میخواستیم بریم یدونه کلا//ب اما جونگ کوک اصلا اجازه نمیده که من برم اما خوب اون هرجا دلش بخواد میره من نمیتونم برم منم میرم خوبش هم میرم ولی من لباس مناسب نداشتم پس رفتم بیرون که یکم لباس بخرم رفتم به نزدیک ترین پاساژ خونمون که اونجا یدونه لباس دردم خیلی ازش خوشم آمد پس گرفتمش
(پرش به ۶ و نیم)
یک دوش ۵ مینی گرفتم لباسم رو پوشیدم خیلی بهم میومد پس یدونه آرایش ملایم کردم و موهام رو هم باز گزاشتم و رفتم سمت اونجا تا وارد شدم بوی ال//کل همه جارو گرفته بود که هانا رو دیدم
هانا : سلام ات واو چقدر خوشگل شدی
ات : مرسی توهم خیلی خوشگل شدی
هانا : مرسی..خوب بیا میخوام با چند نفر اشنات کنم
ات : فکر میکردم فقط خودمون دوتا هستیم
هانا : نه نیستیم...ات این ها تام و هارون هستن
تام : سلام
هارون : سلام
ات : سلام
هانا : خوب بیاین یکم خوش بگذرونیم
ات : باشه
از دید جونگ کوک :
امروز سالگرد ازدواج من و ات بود و برای همین من به ات گفتم که دیر میام تا برم یکم کادو بگیرم و رفتم خونه ولی ات نبود پس بهش زنگ زدم
از دید ات :
جونگ کوک داشت بهم زنگ میزد وای بدبخت شدممم آخه الان؟؟چرا واقعااا پس رفتم توی دست شویی که باهاش صحبت کنم
ات : سلام جونگ کوکی خوبی؟
جونگ کوک : سلام آره تو کجایی؟
ات : من...من...
جونگ کوک: ات تو کجایی (کمی داد)
ات : امدم خرید با هانا
جونگ کوک : اها..خوب ولی زود بیا خونه
ات : اوکی...خدافظ
جونگ کوک : خدافظ
رفتم بیرون و پیش هانا رفتم
ات : هانا من بايد برم
هانا : به این زودی؟؟
ات : آره ببخشید خدافظ
هانا : خدافظ مراقب خودت باش
ات: باشه توهم خدافظ
تا میخواستم از در برم بیرون......
ׄׄ 𝅄 ﹀﹀ ⸼ ࣪ ׅ ୨୧ ⸼ ࣪ ׅ ﹀﹀ 𝅄 ׄׄ ⑅
پایان این پارت
وقتی روی دروغ حساس بود و میفهمه بهش دروغ گفتی و....
پارت : ¹
⑅ ׄׄ 𝅄 ﹀﹀ ⸼ ࣪ ׅ ୨୧ ⸼ ࣪ ׅ ﹀﹀ 𝅄 ׄׄ ⑅
از دید ات:
امروز جونگ کوک دیر می آمد خونه منم خیلی حوصلم سر رفته بود که دوستم هانا زنگ زد
هانا : سلام دختر خوبی؟
ات : سلام مرسی اره فقط خیلی حوصله ام سر رفته
هانا : آخ گفتی میگم من یدونه کلا//ب خیلی خوب میشناسم میای بریم اونجا
ات : خوب
هانا: خوب خوب نداریم ساعت ۷ اونجا منتظرت هستم
ات : باشه میبینمت خدافظ
هانا : خدافظ
میخواستیم بریم یدونه کلا//ب اما جونگ کوک اصلا اجازه نمیده که من برم اما خوب اون هرجا دلش بخواد میره من نمیتونم برم منم میرم خوبش هم میرم ولی من لباس مناسب نداشتم پس رفتم بیرون که یکم لباس بخرم رفتم به نزدیک ترین پاساژ خونمون که اونجا یدونه لباس دردم خیلی ازش خوشم آمد پس گرفتمش
(پرش به ۶ و نیم)
یک دوش ۵ مینی گرفتم لباسم رو پوشیدم خیلی بهم میومد پس یدونه آرایش ملایم کردم و موهام رو هم باز گزاشتم و رفتم سمت اونجا تا وارد شدم بوی ال//کل همه جارو گرفته بود که هانا رو دیدم
هانا : سلام ات واو چقدر خوشگل شدی
ات : مرسی توهم خیلی خوشگل شدی
هانا : مرسی..خوب بیا میخوام با چند نفر اشنات کنم
ات : فکر میکردم فقط خودمون دوتا هستیم
هانا : نه نیستیم...ات این ها تام و هارون هستن
تام : سلام
هارون : سلام
ات : سلام
هانا : خوب بیاین یکم خوش بگذرونیم
ات : باشه
از دید جونگ کوک :
امروز سالگرد ازدواج من و ات بود و برای همین من به ات گفتم که دیر میام تا برم یکم کادو بگیرم و رفتم خونه ولی ات نبود پس بهش زنگ زدم
از دید ات :
جونگ کوک داشت بهم زنگ میزد وای بدبخت شدممم آخه الان؟؟چرا واقعااا پس رفتم توی دست شویی که باهاش صحبت کنم
ات : سلام جونگ کوکی خوبی؟
جونگ کوک : سلام آره تو کجایی؟
ات : من...من...
جونگ کوک: ات تو کجایی (کمی داد)
ات : امدم خرید با هانا
جونگ کوک : اها..خوب ولی زود بیا خونه
ات : اوکی...خدافظ
جونگ کوک : خدافظ
رفتم بیرون و پیش هانا رفتم
ات : هانا من بايد برم
هانا : به این زودی؟؟
ات : آره ببخشید خدافظ
هانا : خدافظ مراقب خودت باش
ات: باشه توهم خدافظ
تا میخواستم از در برم بیرون......
ׄׄ 𝅄 ﹀﹀ ⸼ ࣪ ׅ ୨୧ ⸼ ࣪ ׅ ﹀﹀ 𝅄 ׄׄ ⑅
پایان این پارت
۱۴.۵k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.