فن فیک مایکی پارت۶
بعد دانشگاه:
ویوی ا/ت:
داشتم میرفتم سمت خونه همش به خودم میگفتم که یعنی میتونم راضیشون کنم یا نه وقتی وارد خونه شدم گفتم
ا/ت:من اومدم
بعد ناپدریم از تو اتاق اومد بیرون
(ناپدری اسمش زک هست)
زک:دیشب کجا بودی(لحن سرد)
ا/ت:عام...چیزه...راستش مامان بهم گفت که میتونی خونه دوستت بمونی
(نکته:ا/ت جلوی زک و میتسوری بهشون میگه مامان و بابا)
زک:...
ا/ت:میگم...میشه که با دوستم امروز برم به شه...
که یهو حرفم با سیلی که بهم زد قطع شد
زک:آخه ابله فکر کردی کی هستی که هرجا دلت خواست میتونی بری
زیاد سیلی که زد برام مهم نبود چون عادت داشتم که همیشه بهم سیلی میزد اما با این حال اشک تو چشمام حلقه زد و رفتم تو اتاق
ا/ت:یعنی..ک..کی میشه...از این..جهن..م..بیام..بیرون
نگاه به ساعت گوشیم کردم و دیدم ساعت ۴ ظهر هست و انا بهم گفت که ساعت ۷ میریم شهر بازی همینطوری داشتم نگاه گوشی میکردم که در اتاقم باز شد و نامادریم بود
میتسوری:هوی دختر چته
سریع اشکام رو پاک کردم که نفهمه
ا/ت:هی..هیچی
میتسوری:بگو بینیم کجا میخوای بری
ا/ت:میخواستم با دوستم برم شه..شهر بازی
میتسوری:برو...اما من پولی نمیدم برا وسایل
ا/ت:ار...اریگاتو
یکم خوشحال شدم و از اتاقم رفت بیرون
فلش بک به ساعت۵:۳۰:
سریع یه دوش گرفتم و یه لباس پوشیدن(عکس لباس اسلاید دومbهست)رفتم جلو اینه ناپدریم اینقدر محکم زدتم که هنوز جای سیلی که بهم زده مونده بزور با میکاپ از بین بردمش و موهام رو هم باز گذاشتم ساعت ۶:۵۰ بود و انا زنگ زد بهم و گفت که پایین منتظرم
نمیدونم چرا ولی زیاد با نامادریم مشکل ندارم اونقدرا هم آدم بدی نیست یکم مهربونه اما از ناپدریم متنفرم سوار ماشین شدم
انا:خب...بریم
ا/ت:بریم
داشتیم میرفتیم که انا یه جا وایساد
ا/ت:چرا وایسادی؟
انا:راستش...دختر خالم هم هست گفت که اونم میخواد بیاد برای همین...ولی اون سال بعد میره دانشگاه یک سال از ما کوچیک تره
ا/ت:اها
؟؟؟:سلام دخترا چطورین
انا:سلام میکاسا چطوری
ا/ت:س...سلام
میکاسا:خوبم ممنون...تو باید ا/ت باشی مگه نه
ا/ت:ا...اره
میکاسا:دختر خجالتی هستی انگار بیخیالش بیاین بریم
تو راه:
انا:راستی میکاسا میدونستی که ا/ت...
اخ دستممممم حس میکنم یکم زیاد نوشتممممم حالا فعلا همین پارت رو بخونین تا بعد باییییی
ویوی ا/ت:
داشتم میرفتم سمت خونه همش به خودم میگفتم که یعنی میتونم راضیشون کنم یا نه وقتی وارد خونه شدم گفتم
ا/ت:من اومدم
بعد ناپدریم از تو اتاق اومد بیرون
(ناپدری اسمش زک هست)
زک:دیشب کجا بودی(لحن سرد)
ا/ت:عام...چیزه...راستش مامان بهم گفت که میتونی خونه دوستت بمونی
(نکته:ا/ت جلوی زک و میتسوری بهشون میگه مامان و بابا)
زک:...
ا/ت:میگم...میشه که با دوستم امروز برم به شه...
که یهو حرفم با سیلی که بهم زد قطع شد
زک:آخه ابله فکر کردی کی هستی که هرجا دلت خواست میتونی بری
زیاد سیلی که زد برام مهم نبود چون عادت داشتم که همیشه بهم سیلی میزد اما با این حال اشک تو چشمام حلقه زد و رفتم تو اتاق
ا/ت:یعنی..ک..کی میشه...از این..جهن..م..بیام..بیرون
نگاه به ساعت گوشیم کردم و دیدم ساعت ۴ ظهر هست و انا بهم گفت که ساعت ۷ میریم شهر بازی همینطوری داشتم نگاه گوشی میکردم که در اتاقم باز شد و نامادریم بود
میتسوری:هوی دختر چته
سریع اشکام رو پاک کردم که نفهمه
ا/ت:هی..هیچی
میتسوری:بگو بینیم کجا میخوای بری
ا/ت:میخواستم با دوستم برم شه..شهر بازی
میتسوری:برو...اما من پولی نمیدم برا وسایل
ا/ت:ار...اریگاتو
یکم خوشحال شدم و از اتاقم رفت بیرون
فلش بک به ساعت۵:۳۰:
سریع یه دوش گرفتم و یه لباس پوشیدن(عکس لباس اسلاید دومbهست)رفتم جلو اینه ناپدریم اینقدر محکم زدتم که هنوز جای سیلی که بهم زده مونده بزور با میکاپ از بین بردمش و موهام رو هم باز گذاشتم ساعت ۶:۵۰ بود و انا زنگ زد بهم و گفت که پایین منتظرم
نمیدونم چرا ولی زیاد با نامادریم مشکل ندارم اونقدرا هم آدم بدی نیست یکم مهربونه اما از ناپدریم متنفرم سوار ماشین شدم
انا:خب...بریم
ا/ت:بریم
داشتیم میرفتیم که انا یه جا وایساد
ا/ت:چرا وایسادی؟
انا:راستش...دختر خالم هم هست گفت که اونم میخواد بیاد برای همین...ولی اون سال بعد میره دانشگاه یک سال از ما کوچیک تره
ا/ت:اها
؟؟؟:سلام دخترا چطورین
انا:سلام میکاسا چطوری
ا/ت:س...سلام
میکاسا:خوبم ممنون...تو باید ا/ت باشی مگه نه
ا/ت:ا...اره
میکاسا:دختر خجالتی هستی انگار بیخیالش بیاین بریم
تو راه:
انا:راستی میکاسا میدونستی که ا/ت...
اخ دستممممم حس میکنم یکم زیاد نوشتممممم حالا فعلا همین پارت رو بخونین تا بعد باییییی
۵.۰k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.