●دره ی خوشبختــــــــے♡
●دره ی خوشبختــــــــے♡
《پارت ۸》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤♡
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟠》
صبح زود با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم.........سرم بخاطر سوجویی که دیشب خورده بودم یکمی درد می کرد.........اما به سختی پاشدم تا زودتر برسم سر کار.....من همینجوریش هم پای طناب دار بودم......دیگه نمی تونستم دیر رسیدن هم به جرمم اضافه کنم........هیییی.....ببین تو چه وضعیتیم که اینجوری حرف میزنم...........آماده که شدم از خونه زدم بیرون.......توی راه همش داشتم دنبال بهانه برای توجیه کردن کار دیشبم میگشتم
+خودم و بزنم به اون راه؟؟......نه نه نمیشه میفهمه
بهش بگم زیادی مست کرده بودم نفهمیدم چی کار کردم؟؟؟؟.........اینم نه......اونوقت میگه اگه زیادی مست بودی چجوری اونقدر خوب هدف گیری کردی......نه اینم نمیشه .....ای لعنت به این مغز که موقعی که باید کار کنه میزنه گاراژ.........
وقتی رسیدم........یه نفس عمیقی که میشد توش ترس رو احساس کرد کشیدم و وارد شدم..........وقتی رفتم تو همه نگام میکردن و در گوش هم پچ پچ می کردن.......... سعی کردم بهشون توجه نکنم........رفتم سمت بخش خبرنگاری........چه یونگ سریع اومد سمتم
÷سلام........چه غوغایی به پا کردی دختر
+هییییییی چه یونگ ولم کن عصاب مصاب ندارم ها
چه یونگ که حال خرابم و دید دیگه حرفی نزد و رفت سر میزش نشست منم رفتم سر میز خودم.......جونگ کوک نشسته بود سر جاش.......وقتی دیدمش انگار یه آرامش خاصی گرفتم......شاید بخاطر حرف های دیشبش بود........ولی بازم نمی تونست تمام استرسم رو از بین ببره.........رفتم روی صندلی نشستم و کیف چرم مشکی رنگم رو روی میز گذاشتم........
-سلام
+سلام(با بی حوصلگی)
-خوبی؟
+نه
-نگران نباش یه کاریش.........
می خواست دوباره حرف های دلگرم کننده اش رو شروع کنه که چه یونگ اومد بالاسرم و گفت
÷آقای چوی فهمیده رسیدی سر کار گفته دوتاتون برید اتاقش
یه نگاه نگران کننده به جونگ کوک انداختم که جونگ کوک چشماش رو به معنی بلند شو بریم نگران نباش تکون داد و پلک طولانی ای زد.......
به در اتاق آقای چوی که رسیدیم قبل از اینکه در بزنم بهم گفت
-رفتیم تو پتروس فداکار بازی درنیاری ها.......یه طرف داستان تقصیر منه.... خب؟؟؟
+با.....شه......چاره ی دیگه ندارم
و بعد یه نفس عمیق کشیدم و در زدم.......
&بیا تو
با استرس دستگیره ی در و گرفتم فشار دادم........
~~~~~~~~~~~~~~~~
《پارت ۸》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤♡
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟠》
صبح زود با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم.........سرم بخاطر سوجویی که دیشب خورده بودم یکمی درد می کرد.........اما به سختی پاشدم تا زودتر برسم سر کار.....من همینجوریش هم پای طناب دار بودم......دیگه نمی تونستم دیر رسیدن هم به جرمم اضافه کنم........هیییی.....ببین تو چه وضعیتیم که اینجوری حرف میزنم...........آماده که شدم از خونه زدم بیرون.......توی راه همش داشتم دنبال بهانه برای توجیه کردن کار دیشبم میگشتم
+خودم و بزنم به اون راه؟؟......نه نه نمیشه میفهمه
بهش بگم زیادی مست کرده بودم نفهمیدم چی کار کردم؟؟؟؟.........اینم نه......اونوقت میگه اگه زیادی مست بودی چجوری اونقدر خوب هدف گیری کردی......نه اینم نمیشه .....ای لعنت به این مغز که موقعی که باید کار کنه میزنه گاراژ.........
وقتی رسیدم........یه نفس عمیقی که میشد توش ترس رو احساس کرد کشیدم و وارد شدم..........وقتی رفتم تو همه نگام میکردن و در گوش هم پچ پچ می کردن.......... سعی کردم بهشون توجه نکنم........رفتم سمت بخش خبرنگاری........چه یونگ سریع اومد سمتم
÷سلام........چه غوغایی به پا کردی دختر
+هییییییی چه یونگ ولم کن عصاب مصاب ندارم ها
چه یونگ که حال خرابم و دید دیگه حرفی نزد و رفت سر میزش نشست منم رفتم سر میز خودم.......جونگ کوک نشسته بود سر جاش.......وقتی دیدمش انگار یه آرامش خاصی گرفتم......شاید بخاطر حرف های دیشبش بود........ولی بازم نمی تونست تمام استرسم رو از بین ببره.........رفتم روی صندلی نشستم و کیف چرم مشکی رنگم رو روی میز گذاشتم........
-سلام
+سلام(با بی حوصلگی)
-خوبی؟
+نه
-نگران نباش یه کاریش.........
می خواست دوباره حرف های دلگرم کننده اش رو شروع کنه که چه یونگ اومد بالاسرم و گفت
÷آقای چوی فهمیده رسیدی سر کار گفته دوتاتون برید اتاقش
یه نگاه نگران کننده به جونگ کوک انداختم که جونگ کوک چشماش رو به معنی بلند شو بریم نگران نباش تکون داد و پلک طولانی ای زد.......
به در اتاق آقای چوی که رسیدیم قبل از اینکه در بزنم بهم گفت
-رفتیم تو پتروس فداکار بازی درنیاری ها.......یه طرف داستان تقصیر منه.... خب؟؟؟
+با.....شه......چاره ی دیگه ندارم
و بعد یه نفس عمیق کشیدم و در زدم.......
&بیا تو
با استرس دستگیره ی در و گرفتم فشار دادم........
~~~~~~~~~~~~~~~~
۶۶.۸k
۰۳ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.