لیدی مغرور21
#لیدی_مغرور21
بعد از قطع کردن تلفن به سمت نابی رفتم...
درحالی که با دقت خونه رو نگاه میکرد با دیدنم گفت:
-مامانت بود؟
+اره.. گفت بابا نزدیکای بعد از ظهر میرسه و ازش خواسته امشب تو یه رستوران دور هم جمع شیم..
-اها..
+خب.. تو کارت تموم نشد؟
-چرا تمومه.. بریم.
+ نیازی به لباس عوض کردن که نداری نه؟
-نه بنظرم همینا خوبن..
+خب پس الان که زوده.. قبل ازینکه بریم رستوران یه تَه بندی بدنیست.. نظرت؟
با لبخند سرشو تکون داد..
-عالیه..:)
.
.
بعد کمی من من کردن و طفره رفتن بالاخره حرفشو زد..
-ا/ت.. من حس میکنم تهیونگ از وقتی که به شرکت سر میزنه باهام سردتر شده..
+نگران نباش.. به خاطر کارا سرش شلوغه و تایم استراحت نداره.. زیاد به دل نگیر..
-میدونم ولی بازم.. میترسم.. میترسم ازم خسته شده باشه..
دستاشو گرفتم و گفتم:
-نابی... تو بهتر از اون چیزی هستی که فکر میکنی.. همین که تونستی انقد زود خودتو با ما وقف بدی خودش خیلی عالیه.. اونم حتما خوب میشه.. فقط باید بهش فرصت داد.
لبخند رضایت آمیزی روی لبش نشست ..
+ خب دیگه بهتره راه بیفتیم ، واقعا حوصله غرغر کردنای بابارو ندارم..
تو راه کلی با هم خندیدیم.. این اولین باری بود که وقتی با نابی وقت میگذروندم حتی به این فکر نمیکردم که نامزد تهیونگه..
.
.
دلم برای بابا تنگ شده بود.. پس معطل نکردمو سریع بغلش کردم..
+بهترین؟
-آره عزیزم..
عقب اومدمو روی صندلی نشستم..
بعد از سرو غذا بابا صداشو صاف کرد و شروع به صحبت کرد..
-عمل قلبم به خوبی پیش رفت ولی خب.. من دیگه پیر شدم .. راستشو بخواین دعوتتون کردم بیاین اینجا.. چون میخواستم درمورد وراثت اموالم صحبت کنم...
+باباجون بنظرت حرف زدن درمورد این چیزا یکمی زود نیست؟!
-ا/ت.. مرگ حق همهی ماست..و اینکه کی زمان مرگمون میرسه تایین نشده.. پس بهتره که از الان همچیزو راستو ریست کنم..
تمام داراییم بین تنها دخترم و همسرم تقسیم میشه ولی شرکت
برای بدست گرفتن شرکت بین ا/ت و تهیونگ یه رقابت میزارم ...
ابرو بالا دادم..
رقابت؟! ینی چی!؟
تهیونگ فورا گفت:
-چه رقابتی عمو؟
-اولین کسی که بتونه دزد حساب های شرکت رو پیدا کنه وارث شرکت و جانشین من تو شرکت میشه..
با شنیدن این حرفش عصبی خنده بلندی کردم..
+ صبر کن ببینم پدر اصلا متوجه حرفات میشی؟!؟
مامان بازومو تو دستش گرفت..
-ا/ت با پدرت درست حرف بزن..
با حرص دستمو آزاد کردمو ادامه دادم..
+فرزند قانونی تو منم، این من بودم که تا الان شرکت رو سر پا نگه داشتم و نصف راه رو رفتم چرا باید با پسر عموم که تو با پدرش یعنی برادر خودت دشمن خونی هستین بخوام سر چیزی که مال خودمه رقابت کنم ؟!؟
- ا/ت آروم بگیر ... این شرکت مال منه و من خودم تعیین میکنم که کی جانشین من بشه
بعد از قطع کردن تلفن به سمت نابی رفتم...
درحالی که با دقت خونه رو نگاه میکرد با دیدنم گفت:
-مامانت بود؟
+اره.. گفت بابا نزدیکای بعد از ظهر میرسه و ازش خواسته امشب تو یه رستوران دور هم جمع شیم..
-اها..
+خب.. تو کارت تموم نشد؟
-چرا تمومه.. بریم.
+ نیازی به لباس عوض کردن که نداری نه؟
-نه بنظرم همینا خوبن..
+خب پس الان که زوده.. قبل ازینکه بریم رستوران یه تَه بندی بدنیست.. نظرت؟
با لبخند سرشو تکون داد..
-عالیه..:)
.
.
بعد کمی من من کردن و طفره رفتن بالاخره حرفشو زد..
-ا/ت.. من حس میکنم تهیونگ از وقتی که به شرکت سر میزنه باهام سردتر شده..
+نگران نباش.. به خاطر کارا سرش شلوغه و تایم استراحت نداره.. زیاد به دل نگیر..
-میدونم ولی بازم.. میترسم.. میترسم ازم خسته شده باشه..
دستاشو گرفتم و گفتم:
-نابی... تو بهتر از اون چیزی هستی که فکر میکنی.. همین که تونستی انقد زود خودتو با ما وقف بدی خودش خیلی عالیه.. اونم حتما خوب میشه.. فقط باید بهش فرصت داد.
لبخند رضایت آمیزی روی لبش نشست ..
+ خب دیگه بهتره راه بیفتیم ، واقعا حوصله غرغر کردنای بابارو ندارم..
تو راه کلی با هم خندیدیم.. این اولین باری بود که وقتی با نابی وقت میگذروندم حتی به این فکر نمیکردم که نامزد تهیونگه..
.
.
دلم برای بابا تنگ شده بود.. پس معطل نکردمو سریع بغلش کردم..
+بهترین؟
-آره عزیزم..
عقب اومدمو روی صندلی نشستم..
بعد از سرو غذا بابا صداشو صاف کرد و شروع به صحبت کرد..
-عمل قلبم به خوبی پیش رفت ولی خب.. من دیگه پیر شدم .. راستشو بخواین دعوتتون کردم بیاین اینجا.. چون میخواستم درمورد وراثت اموالم صحبت کنم...
+باباجون بنظرت حرف زدن درمورد این چیزا یکمی زود نیست؟!
-ا/ت.. مرگ حق همهی ماست..و اینکه کی زمان مرگمون میرسه تایین نشده.. پس بهتره که از الان همچیزو راستو ریست کنم..
تمام داراییم بین تنها دخترم و همسرم تقسیم میشه ولی شرکت
برای بدست گرفتن شرکت بین ا/ت و تهیونگ یه رقابت میزارم ...
ابرو بالا دادم..
رقابت؟! ینی چی!؟
تهیونگ فورا گفت:
-چه رقابتی عمو؟
-اولین کسی که بتونه دزد حساب های شرکت رو پیدا کنه وارث شرکت و جانشین من تو شرکت میشه..
با شنیدن این حرفش عصبی خنده بلندی کردم..
+ صبر کن ببینم پدر اصلا متوجه حرفات میشی؟!؟
مامان بازومو تو دستش گرفت..
-ا/ت با پدرت درست حرف بزن..
با حرص دستمو آزاد کردمو ادامه دادم..
+فرزند قانونی تو منم، این من بودم که تا الان شرکت رو سر پا نگه داشتم و نصف راه رو رفتم چرا باید با پسر عموم که تو با پدرش یعنی برادر خودت دشمن خونی هستین بخوام سر چیزی که مال خودمه رقابت کنم ؟!؟
- ا/ت آروم بگیر ... این شرکت مال منه و من خودم تعیین میکنم که کی جانشین من بشه
۹.۵k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.