فیک تقاص پارت ۲۰
جونگ کوک نشسته بود رو صندلی و سرگرم چندتا کاغذ و لبتاب بود
متوجه حضورم شد یه نگاه بهم کرد و کاغذاشو جمع کرد
رفتم نشستم رو صندلی رو به روش و تنها چیزی که بین مون بود یه میز ۱ و نیم متری با کلی وسیله ی صبحونه بود
برای ثانیه های طولانی هیچ کدوممون چیزی نگفتیم که بالاخره اون زبون باز کرد و گفت پشیمونی ؟
در حالی که به بافت میز خیره شده بودم گفتم از چی ؟
جونگ کوک گفت به من نگا کن ....
بهش نگا کردم که حرفش و ادامه داد و گفت از اینکه میخواستی خودکشی کنی پشیمونی ؟
پشیمون نبودم فقط واسه خودم متاسف بودم ... اینکه به همین زودی جا زدم واقعا یه بچه ی سوسول و مزخرفم که لای پر قو بزرگ شده از اینکه هنوز زنده م نه خوشحالم نه ناراحت ... فقط هیچ حسی ندارم و این بی حسی به سردرگمی من اضافه میکنه
کلی حرف واسه گفتن داشتم ولی جونگ کوک ادمی نبود که بخوام باهاش حرفامو بزنم
به خاطر همین ترجیح دادم سکوت کنم
جونگ کوک وقتی سکوتم و دید گفت حس میکنم خیلی خوب تونستی منو بشناسی به خاطر همین باهام حرف نمیزنی !
کاملا حرفش درست بود نه اینکه اخلاقش بد باشه اتفاقا نه اون یه ادم مهربونه که فقط سعی میکنه خودشو جدی و عصبی نشون بده که همه ازش پیروی بکنن و تنها کسی که این موضوع رو فهمیده منم و به خاطر همین ازش پیروی نمیکنم من الان فقط از باباش پیروی میکنم حتی حس میکنم خودشم دقیقا این کارو داره میکنه
با مکث گفتم اره
جونگ کوک گفت یعنی اونقد ترسناک و بد اخلاقم ؟
گفتم نه اتفاقا برعکس .. تو فقط داری خود واقعیت رو مخفی میکنی به خاطر همین حرف نمیزنم چون بعدا معلوم نیست بخوای چیکار کنی
جونگ کوک گفت به اینجور ادما چی میگی ؟
گفتم چندتا معنی داره بعضیا از ترس شونه بعضیا احساس ضعیف بودن میکنن بعضیا دو رو هستن یا بعضی ادما هم هستن که روی خوششون رو فقط به ادمایی که دوسشون دارن نشون میدن
جونگ کوک گفت و تو نظرت چیه در موردم ؟
گفتم قضاوت نمیکنم حتی حدس هم نمیزنم چون تو رو نمیشناسم من تو این سه هفته کلا سه بار دیدمت یه بار روز اول یه بار دیشب و یه بار هم الان پس نتونستم بشناسمت
جونگ کوک گفت اوکی مهم نیست ... صبحونه ت رو بخور دیشب هم فراموش کن این فکرای مسخره رو هم از ذهنت بریز بیرون چون فقط فکرت رو مریض و مختل میکنن
سرم و به علامت مثبت تکون دادم و به زور شروع کردم خوردن صبحونه اصلا اشتها نداشتم ولی به زور یه چی خوردم که حداقل از پا در نیام
بعد از صبحونه جونگ کوک بلند شد رفت و من موندم با میکاپ ارتیستا و استالیست ها تا ساعت پنج که مراسم قرار بود شروع بشه همه شون فقط زر زر میکردن و مخ من و میخوردن
یه ارایش لایت داشتم (رز قرمز _ خط چشم نود و سایه ی اجری روشن)
هیونگ شیک یه ساعتی میشد که اومده بود و کلا به همه چی گیر میداد
همه چی آماده بود و منم اماده بودم
هر لحظه ای که میگذشت بیشتر به لحظه ی مرگم نزدیک میشدم _ازدواج اجباری
اگه مامانم اینجا بود و منو تو این وضعیت میدید چیکار میکرد !
سعی میکرد ارومم کنه ؟
یا سعی میکرد من و از این وضعیت خلاص کنه ؟
به احتمال زیاد سعی میکرد من و از این وضعیت خلاص کنه ولی چطوری ؟
من چطوری باید خودمو خلاص کنم ؟
مراسم و بهم بزنم ؟
ریسک زیادی میخواد چون ممکنه یه بلایی سر مامانم بیارن
ولی همینطوری هم نمیشه ساکت موند و به حرف شون گوش داد
با صدای تهیونگ رشته ی افکارم پاره شد
تهیونگ با لبخند گفت خوشگل شدی ! ... چرا اینقد تو خودتی ؟
تا پارت ۲۰ اپ کردم
امروز دهنم سرویس شد
لایک و کامنت بزارید
مرسی عشقای من❤❤
متوجه حضورم شد یه نگاه بهم کرد و کاغذاشو جمع کرد
رفتم نشستم رو صندلی رو به روش و تنها چیزی که بین مون بود یه میز ۱ و نیم متری با کلی وسیله ی صبحونه بود
برای ثانیه های طولانی هیچ کدوممون چیزی نگفتیم که بالاخره اون زبون باز کرد و گفت پشیمونی ؟
در حالی که به بافت میز خیره شده بودم گفتم از چی ؟
جونگ کوک گفت به من نگا کن ....
بهش نگا کردم که حرفش و ادامه داد و گفت از اینکه میخواستی خودکشی کنی پشیمونی ؟
پشیمون نبودم فقط واسه خودم متاسف بودم ... اینکه به همین زودی جا زدم واقعا یه بچه ی سوسول و مزخرفم که لای پر قو بزرگ شده از اینکه هنوز زنده م نه خوشحالم نه ناراحت ... فقط هیچ حسی ندارم و این بی حسی به سردرگمی من اضافه میکنه
کلی حرف واسه گفتن داشتم ولی جونگ کوک ادمی نبود که بخوام باهاش حرفامو بزنم
به خاطر همین ترجیح دادم سکوت کنم
جونگ کوک وقتی سکوتم و دید گفت حس میکنم خیلی خوب تونستی منو بشناسی به خاطر همین باهام حرف نمیزنی !
کاملا حرفش درست بود نه اینکه اخلاقش بد باشه اتفاقا نه اون یه ادم مهربونه که فقط سعی میکنه خودشو جدی و عصبی نشون بده که همه ازش پیروی بکنن و تنها کسی که این موضوع رو فهمیده منم و به خاطر همین ازش پیروی نمیکنم من الان فقط از باباش پیروی میکنم حتی حس میکنم خودشم دقیقا این کارو داره میکنه
با مکث گفتم اره
جونگ کوک گفت یعنی اونقد ترسناک و بد اخلاقم ؟
گفتم نه اتفاقا برعکس .. تو فقط داری خود واقعیت رو مخفی میکنی به خاطر همین حرف نمیزنم چون بعدا معلوم نیست بخوای چیکار کنی
جونگ کوک گفت به اینجور ادما چی میگی ؟
گفتم چندتا معنی داره بعضیا از ترس شونه بعضیا احساس ضعیف بودن میکنن بعضیا دو رو هستن یا بعضی ادما هم هستن که روی خوششون رو فقط به ادمایی که دوسشون دارن نشون میدن
جونگ کوک گفت و تو نظرت چیه در موردم ؟
گفتم قضاوت نمیکنم حتی حدس هم نمیزنم چون تو رو نمیشناسم من تو این سه هفته کلا سه بار دیدمت یه بار روز اول یه بار دیشب و یه بار هم الان پس نتونستم بشناسمت
جونگ کوک گفت اوکی مهم نیست ... صبحونه ت رو بخور دیشب هم فراموش کن این فکرای مسخره رو هم از ذهنت بریز بیرون چون فقط فکرت رو مریض و مختل میکنن
سرم و به علامت مثبت تکون دادم و به زور شروع کردم خوردن صبحونه اصلا اشتها نداشتم ولی به زور یه چی خوردم که حداقل از پا در نیام
بعد از صبحونه جونگ کوک بلند شد رفت و من موندم با میکاپ ارتیستا و استالیست ها تا ساعت پنج که مراسم قرار بود شروع بشه همه شون فقط زر زر میکردن و مخ من و میخوردن
یه ارایش لایت داشتم (رز قرمز _ خط چشم نود و سایه ی اجری روشن)
هیونگ شیک یه ساعتی میشد که اومده بود و کلا به همه چی گیر میداد
همه چی آماده بود و منم اماده بودم
هر لحظه ای که میگذشت بیشتر به لحظه ی مرگم نزدیک میشدم _ازدواج اجباری
اگه مامانم اینجا بود و منو تو این وضعیت میدید چیکار میکرد !
سعی میکرد ارومم کنه ؟
یا سعی میکرد من و از این وضعیت خلاص کنه ؟
به احتمال زیاد سعی میکرد من و از این وضعیت خلاص کنه ولی چطوری ؟
من چطوری باید خودمو خلاص کنم ؟
مراسم و بهم بزنم ؟
ریسک زیادی میخواد چون ممکنه یه بلایی سر مامانم بیارن
ولی همینطوری هم نمیشه ساکت موند و به حرف شون گوش داد
با صدای تهیونگ رشته ی افکارم پاره شد
تهیونگ با لبخند گفت خوشگل شدی ! ... چرا اینقد تو خودتی ؟
تا پارت ۲۰ اپ کردم
امروز دهنم سرویس شد
لایک و کامنت بزارید
مرسی عشقای من❤❤
۴۳.۹k
۰۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.