همان شبی که ستاره متولد شد part six
همان شبی که ستاره متولد شد part six
آمبولانس بلاخره به بیمارستان رسید شما رو به پیش دکتر بردن
مایکی ویو
داشتم تو بیمارستان راه میرفتم اعصابم خورد بود اون کی بود؟چی میخواست ؟نکنه کار ایزانا بوده باشه با دستام به سرم فشاری وارد کردم اصلا چرا اون دختر و بچش برای من اینقدر مهم شده بود اون که بچه ی من نبود آهی از سر ناامیدی کشیدم امیدوارم بچه رو از دست نده یکدفعه دکتر اومد
دکتر:خوشبختانه زود رسوندینش تونستیم بچه رو نجات بدیم اما هم مادر و هم بچه توی ضعیف ترین حالت ممکن هستن
دستاش رو روی شونه م گذاشت کمی تعجب کردم
دکتر: ببین پسرم میدونم کم تجربه هستی ولی مطمئنم پدر خوبی میشی مواظب دوست دخترت باش خوب؟
کپ کرده بودم فکر میکرد من پدر اون بچه هستم خدای بزرگ آهی کشیدم و باشه ای گفتم به دیوار بیمارستان تکیه دادم و نشستم اگه اون بچه بزرگ شه قطعا دنبال پدرش میگرده ولی چیکار میشه کرد ایزانا بی مسئولیته....
ایزانا ویو
نه خواب داشتم نه خوراک آب شده رفته تو زمین از خانواده ش دوستاش هر کس که پرسیدم نمیدونن کجاست مادرش بعد از اینکه ماجرا رو براش گفتم دیوونه شده بود فقط بهش قرص میدادن تا بخوابه دوستش هم عین خیالش نبود فقط بهم گفت بمیره بهتره روی تخت دراز کشیده بودم که ران وارد شد
ران:ایزانا بهت چی گفته بودم بهت گفته بودم اگه اذیتش کنی خودم میکشمت ولی تو چیکار کردی
ایزانا:خفه شو فقط دلم میخواد پیداش کنم و با بچم زندگی کنیم...البته اگه هنوز اون بچه زنده باشه
آهی کشیدم
ران:اون مثل دختر هایی نیست که یه مدت بازیچه دستت باشه و ولش کنی اون ارزشمنده
شاید حق با ران بود من ارزش مرواریدم رو ندونستم...
ا/ت ویو
چشم هام رو باز کردم توی بیمارستان بودم دستی روی شکمم کشیدم فکر کنم زنده باشه پرستار اومد و برام همه چیز رو توضیح داد چند دقیقه بعدش مایکی اومد
مایکی:ا/ت خوبی؟باید بیشتر مراقبت باشم
چیزی نگفتم فقط دست هام رو نوازش وار روی گونش کشیدم
ا/ت:چیزی نیست ولی اگه بخوای من و از خونت بندازی بیرون حق داری
قیافه مایکی عصبانی شد
مایکی:ا/ت قسم میخورم اگه یه بار دیگه این حرف رو بزنی زندانیت میکنم
میدونستم که جدیه پس باشه ای گفتم من خیلی جوون بودم فقط پونزده سالم بود چطور میخواستم این بچه رو بزرگ کنم آهی کشیدم و اجازه دادم اشکام فرو بریزه.....
آمبولانس بلاخره به بیمارستان رسید شما رو به پیش دکتر بردن
مایکی ویو
داشتم تو بیمارستان راه میرفتم اعصابم خورد بود اون کی بود؟چی میخواست ؟نکنه کار ایزانا بوده باشه با دستام به سرم فشاری وارد کردم اصلا چرا اون دختر و بچش برای من اینقدر مهم شده بود اون که بچه ی من نبود آهی از سر ناامیدی کشیدم امیدوارم بچه رو از دست نده یکدفعه دکتر اومد
دکتر:خوشبختانه زود رسوندینش تونستیم بچه رو نجات بدیم اما هم مادر و هم بچه توی ضعیف ترین حالت ممکن هستن
دستاش رو روی شونه م گذاشت کمی تعجب کردم
دکتر: ببین پسرم میدونم کم تجربه هستی ولی مطمئنم پدر خوبی میشی مواظب دوست دخترت باش خوب؟
کپ کرده بودم فکر میکرد من پدر اون بچه هستم خدای بزرگ آهی کشیدم و باشه ای گفتم به دیوار بیمارستان تکیه دادم و نشستم اگه اون بچه بزرگ شه قطعا دنبال پدرش میگرده ولی چیکار میشه کرد ایزانا بی مسئولیته....
ایزانا ویو
نه خواب داشتم نه خوراک آب شده رفته تو زمین از خانواده ش دوستاش هر کس که پرسیدم نمیدونن کجاست مادرش بعد از اینکه ماجرا رو براش گفتم دیوونه شده بود فقط بهش قرص میدادن تا بخوابه دوستش هم عین خیالش نبود فقط بهم گفت بمیره بهتره روی تخت دراز کشیده بودم که ران وارد شد
ران:ایزانا بهت چی گفته بودم بهت گفته بودم اگه اذیتش کنی خودم میکشمت ولی تو چیکار کردی
ایزانا:خفه شو فقط دلم میخواد پیداش کنم و با بچم زندگی کنیم...البته اگه هنوز اون بچه زنده باشه
آهی کشیدم
ران:اون مثل دختر هایی نیست که یه مدت بازیچه دستت باشه و ولش کنی اون ارزشمنده
شاید حق با ران بود من ارزش مرواریدم رو ندونستم...
ا/ت ویو
چشم هام رو باز کردم توی بیمارستان بودم دستی روی شکمم کشیدم فکر کنم زنده باشه پرستار اومد و برام همه چیز رو توضیح داد چند دقیقه بعدش مایکی اومد
مایکی:ا/ت خوبی؟باید بیشتر مراقبت باشم
چیزی نگفتم فقط دست هام رو نوازش وار روی گونش کشیدم
ا/ت:چیزی نیست ولی اگه بخوای من و از خونت بندازی بیرون حق داری
قیافه مایکی عصبانی شد
مایکی:ا/ت قسم میخورم اگه یه بار دیگه این حرف رو بزنی زندانیت میکنم
میدونستم که جدیه پس باشه ای گفتم من خیلی جوون بودم فقط پونزده سالم بود چطور میخواستم این بچه رو بزرگ کنم آهی کشیدم و اجازه دادم اشکام فرو بریزه.....
۸.۹k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.