(Part.7)

جانکوک*ویو
زنگ خونه خورد.
باید میرفتیم خونه.
من ا/ت رو میخواستم برسونم خونه.
تا برم ا/ت رو برسونم.
جیمین هم میاد جلوی در مدرسه.
ا/ت رو سوار ماشین کردم.
واقعا خیلی خوشحالم با همچین فرشته ای هستم.
اونم یعنی خوشحاله.
فکر کنم خوشحال باشه.
گفتم بهش
کوک:ا/ت تو واسه اینکه با نن هستی خوشحالی
ا/ت:خیلی خوشحالم صدرصد.
کوک:اخ جون
ا/ت:تو چی.
کوک:بیشتر از هرچی خوشحالم.
ا/ت:منم واسه اینکه جفتمون راضی هستیم خیلی خوشحالم و برای تو.
کوک:اااا رسیدیم خونتون چقدر زود گذشت.
رسیدیم به عمارت بابا و مامان ا/ت خیلی قشنگ.
و بزرگ بود.
کوک:خیلی قشنگ و بزرگه ا/ت.
ا/ت:اره میدونم.
بعدشم رفتم.
دنبال جیمین.
حتما عصبانی هستش الان.
البته اون موچی هیچ وقت عصبانی نمیشه.
رفتم مدرسه دیدم منتظرم.
بود.
رفتم جلوش
گفت.
جیمین:پسر چرا انقدر دیر کردی
کوک:ا/ت رو رسوندم ببخشید
جیمین:ایب نداره امروز کلی برنامه داریم
جانکوک:کجا.
جیمین:سونا بخار،پارک ابی،رستوران،اخر شب فست فود،شهربازی بزرگ.
جانکوک:واقعا شوخی نمیکنی
جیمین:نه واقعی هستش بخدا.
جانکوک:ایول
جیمین:پس اینا هم همه مهمونه منیما
جانکوک:باشه چون میدونم کاری نمیتونم بکنم.
ادامه دارد.
شرط:
لایک:۱۷
فالور:۱۴۰
مطلب:۵