پرنسس اسلایترین
#پرنسس اسلایترین
#part24
پرفسور مکگوناگال اومد تو
: سلام پرفسور
پ. م: سلام دخترم میتونیم حرف بزنیم.؟
: عا البته بفرمایید بشینید
درو بست اومد با لبخند نشست
پ. م: خودت نمیخوای بشینی؟
: بله میشینم(نشست رو مبل)
پ. م: خب تعریف کن تو این 6 سال چه اتفاقایی برات افتاد
: خب، اولش برام سخت بود که از اینجا دور بشم. خودتونم میدونید اما بادش راحت تر شد و البته هر اتفاقی که میافتاد رو براتون تو نامه هام مینوشتم 6 سالم همونطوری گذشت
پ. م: بله نامه هات و اتفاقای روزمرتو خوندم... منظورم اینه که اتفاق خاصی نیفتاد یه چیزی که تو رو به هیجان بندازه؟
: مثل؟... نکنه فکر میکنین عاشق شدم؟ 😁
پ. م: چییــــ؟ معلومه که نه دخترم منظورم این نیست منظورم اینه که این مدت که اونجا بودی دوران بلوغت بود و بالاخره باید یه اتفاقایی میفتاد
:اها بله الان منظورتونو فهمیدم
پ. م: وَ؟؟
: و خب هیچی همونی که شما فکرشو میکنین برام اتفاق نیافتاده فعلا
پ. م: خدای من باید میفتاد تو دیگه 16 سالت شده به 17 سالگیت کم مونده باید امسال حتما باشه
: میدونم ولی نیس دست خودم که نیس😐
پ. م: فکر میکردم تا الان شده، پس هر موقع که شد حتما بهم خبر بده
: خدارو دعا دعا میکنم نشه همه دخترا از دردش حرف میزنن
پ. م: زبونتو گاز بگیر دختر اکه نشه اتفاقای بدتری میفته، خب دیگه من برم
: بله منم میام با برم پیش بچه ها
پ. م: باشه
من رفتم حیاط دیدم دخترا یه گوشه رو نیمکت نشستن دارن حرف میزنن پشتشونم به منه اروم اروم رفتم هرماینیو با صدای ترسناک بغل کردم که قلبش اومد دهنش هم من هم بقیه دخترا خندیدیم که برگشت گفت خیلی خری
: خیلی ممنون، دارین درباره چی حرف میزنین؟
سوفی: درباره گلخونه، اخه خانم سمزی چند تا گل وحشی پرورش داده که جیغ میزنن
: واقعا؟ چیطوری
ملیس: ماهم نمیدونم ولی خیلی باحالن اما خطرناک دس بزنی گاز میگیرن
: اوو وقت کردم یه سری میزنم
شما نمیاین بریم سر کلاس جادو گری پرفسور مدفورد
هرماینی: چرا معلومه که میایم، پاشین بریم
.....
#part24
پرفسور مکگوناگال اومد تو
: سلام پرفسور
پ. م: سلام دخترم میتونیم حرف بزنیم.؟
: عا البته بفرمایید بشینید
درو بست اومد با لبخند نشست
پ. م: خودت نمیخوای بشینی؟
: بله میشینم(نشست رو مبل)
پ. م: خب تعریف کن تو این 6 سال چه اتفاقایی برات افتاد
: خب، اولش برام سخت بود که از اینجا دور بشم. خودتونم میدونید اما بادش راحت تر شد و البته هر اتفاقی که میافتاد رو براتون تو نامه هام مینوشتم 6 سالم همونطوری گذشت
پ. م: بله نامه هات و اتفاقای روزمرتو خوندم... منظورم اینه که اتفاق خاصی نیفتاد یه چیزی که تو رو به هیجان بندازه؟
: مثل؟... نکنه فکر میکنین عاشق شدم؟ 😁
پ. م: چییــــ؟ معلومه که نه دخترم منظورم این نیست منظورم اینه که این مدت که اونجا بودی دوران بلوغت بود و بالاخره باید یه اتفاقایی میفتاد
:اها بله الان منظورتونو فهمیدم
پ. م: وَ؟؟
: و خب هیچی همونی که شما فکرشو میکنین برام اتفاق نیافتاده فعلا
پ. م: خدای من باید میفتاد تو دیگه 16 سالت شده به 17 سالگیت کم مونده باید امسال حتما باشه
: میدونم ولی نیس دست خودم که نیس😐
پ. م: فکر میکردم تا الان شده، پس هر موقع که شد حتما بهم خبر بده
: خدارو دعا دعا میکنم نشه همه دخترا از دردش حرف میزنن
پ. م: زبونتو گاز بگیر دختر اکه نشه اتفاقای بدتری میفته، خب دیگه من برم
: بله منم میام با برم پیش بچه ها
پ. م: باشه
من رفتم حیاط دیدم دخترا یه گوشه رو نیمکت نشستن دارن حرف میزنن پشتشونم به منه اروم اروم رفتم هرماینیو با صدای ترسناک بغل کردم که قلبش اومد دهنش هم من هم بقیه دخترا خندیدیم که برگشت گفت خیلی خری
: خیلی ممنون، دارین درباره چی حرف میزنین؟
سوفی: درباره گلخونه، اخه خانم سمزی چند تا گل وحشی پرورش داده که جیغ میزنن
: واقعا؟ چیطوری
ملیس: ماهم نمیدونم ولی خیلی باحالن اما خطرناک دس بزنی گاز میگیرن
: اوو وقت کردم یه سری میزنم
شما نمیاین بریم سر کلاس جادو گری پرفسور مدفورد
هرماینی: چرا معلومه که میایم، پاشین بریم
.....
۳.۵k
۱۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.