دلبرک نازک نارنجی پارت ۲۹
شکیب: لبت چیشده
نیکا : هیچی
شکیب: ماسکو بکش پایین
ماسک رو کشیدم پایین شکیب: عصبی شد اومد بزن تو صورتم دیانا عسل اومد جلو عسل : شکیب تو نمیدونی چیشده
دیانا: اره نیکا بخاطر ما دعواش شد لبشم ساییده شد به دیوار
دیانا عسل قضیه رو به شکیب گفتن
شکیب : خیلی خب اگه از این به بعد چیزی شد به منو طاها و مبین بگید بعد هم رفت نیکا: هوف ماسکو از صورتم کردم یکم باگوشی ور رفتیم حرف زدیم کلی مسخره بازی
در اوردیم دیانا عسل رفتن من درسامو نوشتم و بعد هم رفتم برای شام بعد خواب
فردا صبح💛💜💙❤
نیکا
از خواب بیدار شدم رفتم دستشویی یه خمیازه کشیدم موهامو شونه کردم بالا بستم یه مانتو زرد لیمویی پوشیدم با یه شلوار لی مقنعه مشکیم رو سر کردم و کیفم رو برداشتم و کتاب ها رو ریختم توش نشستم جلو اینه یه رژلب زدم که زخم معلوم نباشه ارایش کردم و رفتم پایین به همه سلام دادم و شستم صبحانه خوردم کفش سفید هامو پوشیدم و رفتم سر خیابون
دیانا
صبح از خواب پاشدم صورتم رو شستم و رفتم پایین من: سلام
مامان و بابا و مبین : سلام
صبحانه رو خوردم و رفتم بالا
موهام رو گیس کردم یه مانتو کرم با یک شلوار لی پوشیدم ارایش کردم و کتاب هامو ریختم توی کیفم و رفتم پایین کفش های طوسیمو پوشیدم و رفتم سر خیابون
عسل
صبح از خواب پاشدم خمیازه کشیدم ساعت رو دیدم ۷ بود پاشدم رفتم دستشویی اومدم موهامو گوجه ای بستم یه مانتو سبز لجنی با شلوار لی پوشیدم مقنعه سر کردم کتابام رو توی کیفم ریختم ارایش کردم و رفتم پایین یه صبحانه زدم تو رگ و از همه خداحافظی کردم و رفتم سر خیابون هر ستامون باهم رسیدیم راه افتادیم سمت دانشگاه کلاس شروع شد بعد چند ساعت تموم شد داشتیم میرفتیم یهو دیدیم از پشت یکی نیکا رو صدا کرد دیدیم باز این هاشمی سیریشه
نیکا
از هاشمی
بله اقای هاشمی چه از جون من میخواد
هاشمی: خودتون رو مات مونده بودیم داد زدم
قلط میکنی مرتیکه عوضی با داد همه دورمون جمع شدن
هاشمی: رعایت کنید خانم فلاحی
من : شما رعایت نمیکنید از من شاکی هستید بریم دفتر مدیر سریع ( با داد و عصبانیت) با هاشمی رفتیم دفتر مدیر در زدم مدیر بفرمایید
رفتیم تو من : اقای مدیر این هاشمی همش میگه خودتون رو میخوام لطفا برای من یک شکایت تنظیم کنید
مدیر: واقعا هاشمی ؟
هاشمی سرش رو انداخت پایین
مدیر: خانم فلاحی از شکایت کوتاه بیاین من خودم ایشون رو تنبیه میکنم
من : چشم اقای مدیر ممنون
از دفتر اومدیم بیرون همه یورش اوردم سمتم چیه برید سرکار هاتون دیانا و عسل: چیشد
من : قرار شد مدیر تنبیه سخت درنظر بگیره دیانا : یسسسسس
عسل: افرین
من : خوب خوب بریم
از دانشگاه زدیم بیرون
من : بچهها من پولام داره ته میکشه
دیانا : اره منم دو سه روزی هست بیکارم
عسل : منم بیکارم
نیکا : هیچی
شکیب: ماسکو بکش پایین
ماسک رو کشیدم پایین شکیب: عصبی شد اومد بزن تو صورتم دیانا عسل اومد جلو عسل : شکیب تو نمیدونی چیشده
دیانا: اره نیکا بخاطر ما دعواش شد لبشم ساییده شد به دیوار
دیانا عسل قضیه رو به شکیب گفتن
شکیب : خیلی خب اگه از این به بعد چیزی شد به منو طاها و مبین بگید بعد هم رفت نیکا: هوف ماسکو از صورتم کردم یکم باگوشی ور رفتیم حرف زدیم کلی مسخره بازی
در اوردیم دیانا عسل رفتن من درسامو نوشتم و بعد هم رفتم برای شام بعد خواب
فردا صبح💛💜💙❤
نیکا
از خواب بیدار شدم رفتم دستشویی یه خمیازه کشیدم موهامو شونه کردم بالا بستم یه مانتو زرد لیمویی پوشیدم با یه شلوار لی مقنعه مشکیم رو سر کردم و کیفم رو برداشتم و کتاب ها رو ریختم توش نشستم جلو اینه یه رژلب زدم که زخم معلوم نباشه ارایش کردم و رفتم پایین به همه سلام دادم و شستم صبحانه خوردم کفش سفید هامو پوشیدم و رفتم سر خیابون
دیانا
صبح از خواب پاشدم صورتم رو شستم و رفتم پایین من: سلام
مامان و بابا و مبین : سلام
صبحانه رو خوردم و رفتم بالا
موهام رو گیس کردم یه مانتو کرم با یک شلوار لی پوشیدم ارایش کردم و کتاب هامو ریختم توی کیفم و رفتم پایین کفش های طوسیمو پوشیدم و رفتم سر خیابون
عسل
صبح از خواب پاشدم خمیازه کشیدم ساعت رو دیدم ۷ بود پاشدم رفتم دستشویی اومدم موهامو گوجه ای بستم یه مانتو سبز لجنی با شلوار لی پوشیدم مقنعه سر کردم کتابام رو توی کیفم ریختم ارایش کردم و رفتم پایین یه صبحانه زدم تو رگ و از همه خداحافظی کردم و رفتم سر خیابون هر ستامون باهم رسیدیم راه افتادیم سمت دانشگاه کلاس شروع شد بعد چند ساعت تموم شد داشتیم میرفتیم یهو دیدیم از پشت یکی نیکا رو صدا کرد دیدیم باز این هاشمی سیریشه
نیکا
از هاشمی
بله اقای هاشمی چه از جون من میخواد
هاشمی: خودتون رو مات مونده بودیم داد زدم
قلط میکنی مرتیکه عوضی با داد همه دورمون جمع شدن
هاشمی: رعایت کنید خانم فلاحی
من : شما رعایت نمیکنید از من شاکی هستید بریم دفتر مدیر سریع ( با داد و عصبانیت) با هاشمی رفتیم دفتر مدیر در زدم مدیر بفرمایید
رفتیم تو من : اقای مدیر این هاشمی همش میگه خودتون رو میخوام لطفا برای من یک شکایت تنظیم کنید
مدیر: واقعا هاشمی ؟
هاشمی سرش رو انداخت پایین
مدیر: خانم فلاحی از شکایت کوتاه بیاین من خودم ایشون رو تنبیه میکنم
من : چشم اقای مدیر ممنون
از دفتر اومدیم بیرون همه یورش اوردم سمتم چیه برید سرکار هاتون دیانا و عسل: چیشد
من : قرار شد مدیر تنبیه سخت درنظر بگیره دیانا : یسسسسس
عسل: افرین
من : خوب خوب بریم
از دانشگاه زدیم بیرون
من : بچهها من پولام داره ته میکشه
دیانا : اره منم دو سه روزی هست بیکارم
عسل : منم بیکارم
۳.۳k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.