part ①🦭👩🦯
날 안아줄 수 있어?이 사람들은 나를 짜증나게 할 줄만 안다
میشه بغلم کنی؟ این آدما فقط بلدن اذیتم کنن
بورام « عصبی..شیشه عطر رو از روی میز برداشتم و به سمت دیوار پرتاب کردم! با صدای بدی شکست و به چهل تیکه تبدیل شد... با هق هق به شیشه های خورد شده خیره شدم و اشکام رو با دستم پاک کردم... پدرم صاحب یه شرکت مدلینگ بود که بعد از مرگش به مادرم رسید ! برادرم رو مدیر شرکت کرد و منم طراح شرکت بودم ...کلی موفق بودیم تا اینکه پدر بزرگم تصمیم گرفت برای بهبود روابط شرکتمون با شرکت رقیب...منو به اجبار همسر جانشین و صاحب بعدی اون شرکت کنه...یعنی مین یونگی!!
_با حسرت به قاب عکس خندانش خیره شد... دوست نداشت همسر کسی بشه که اونو تا به حال ندیده و علاقه ای به هم ندارن... اونم مین یونگی ای که مثل یخ سرد و بی روح بود! تا حالا اونو ندیده بود اما شنیده بود خیلی بد اخلاقه... با کوبیده شدن در اتاقش سرش رو بلند کرد و به صدای نگران آجوما گوش داد
آجوما « خانم حالتون خوبه دورتون بگردم؟؟؟؟ صدای چی بود؟؟؟ خانم کو تا دو ماه دیگه... شاید نظر خانم و آقا عوض بشه... مگه شما فردا نباید برید اون شرکت برای ارائه طراحی ها... خب خب برین آماده شید اصلا به این اتفاق فکر نکنید ... درست میشه
بورام « آجوما... هق من نمیخوام ازدواج کنم... نمیشه با مادرم صحبت کنید؟
آجوما « دخترم شیطون رو لعنت کن برو به کارات برس... اصلا طراحی هات رو آماده کردی؟ پاشو قربونت برم... پاشو .. مادرتون خیر و صلاحت رو میخواد تصمیم اشتباه نمیگیره... پاشو دورت
_با کمک آجوما از جاش بلند شد و اشکاش رو پاک کرد... شنیده بود شرکت مین جای خیلی قشنگیه ... کلی ذوق و شوق داشت و برای رفتن به اونجا عجله داشت.... لبخند شیرینی کنج لب هاش جا گرفت و با خوشحالی از سر جاش بلند شد... تخته شاسی بزرگش رو از کشوی کمدش در اورد و به ادامه طراحی هاش رسید.... آجوما خوب میتونست بورام رو آروم کنه! ای کاش این قضیه ازدواج اجباری مطرح نمیشد... اون موقع ذوقش برای رفتن به شرکت مین تبدیل به خاکستر نمیشد....
بورام « بعد از تموم کردن اتود طراحی ها کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت نگاه کردم ... با دیدن ساعت سه نیمه شب ابروهام بالا پرید و با سرعت جت از روی صندلی بلند شدم که مصادف شد با برخورد پام به پایه ی میز تحریر و پخش زمین شدنم . .. کلاه هودیم جلوی چشمام رو گرفته بود و عین موش کور شده بودم... همونطور که غر غر میکردم سایه کسی رو بالای سرم حس کردم و بعد از کنار رفتن کلاه هودی با دیدن جیهوپ جیغی کشیدم و پریدم بغلش... اوپاااااااااااا
جیهوپ « هیسسس چه خبرته دختر!نصفه شبی همه رو بیدار کردی! به به خواهر خانمی... میبنیم که دوباره گره کور خوردی
بورام « دلم میخواد جیغ بکشم! میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
میشه بغلم کنی؟ این آدما فقط بلدن اذیتم کنن
بورام « عصبی..شیشه عطر رو از روی میز برداشتم و به سمت دیوار پرتاب کردم! با صدای بدی شکست و به چهل تیکه تبدیل شد... با هق هق به شیشه های خورد شده خیره شدم و اشکام رو با دستم پاک کردم... پدرم صاحب یه شرکت مدلینگ بود که بعد از مرگش به مادرم رسید ! برادرم رو مدیر شرکت کرد و منم طراح شرکت بودم ...کلی موفق بودیم تا اینکه پدر بزرگم تصمیم گرفت برای بهبود روابط شرکتمون با شرکت رقیب...منو به اجبار همسر جانشین و صاحب بعدی اون شرکت کنه...یعنی مین یونگی!!
_با حسرت به قاب عکس خندانش خیره شد... دوست نداشت همسر کسی بشه که اونو تا به حال ندیده و علاقه ای به هم ندارن... اونم مین یونگی ای که مثل یخ سرد و بی روح بود! تا حالا اونو ندیده بود اما شنیده بود خیلی بد اخلاقه... با کوبیده شدن در اتاقش سرش رو بلند کرد و به صدای نگران آجوما گوش داد
آجوما « خانم حالتون خوبه دورتون بگردم؟؟؟؟ صدای چی بود؟؟؟ خانم کو تا دو ماه دیگه... شاید نظر خانم و آقا عوض بشه... مگه شما فردا نباید برید اون شرکت برای ارائه طراحی ها... خب خب برین آماده شید اصلا به این اتفاق فکر نکنید ... درست میشه
بورام « آجوما... هق من نمیخوام ازدواج کنم... نمیشه با مادرم صحبت کنید؟
آجوما « دخترم شیطون رو لعنت کن برو به کارات برس... اصلا طراحی هات رو آماده کردی؟ پاشو قربونت برم... پاشو .. مادرتون خیر و صلاحت رو میخواد تصمیم اشتباه نمیگیره... پاشو دورت
_با کمک آجوما از جاش بلند شد و اشکاش رو پاک کرد... شنیده بود شرکت مین جای خیلی قشنگیه ... کلی ذوق و شوق داشت و برای رفتن به اونجا عجله داشت.... لبخند شیرینی کنج لب هاش جا گرفت و با خوشحالی از سر جاش بلند شد... تخته شاسی بزرگش رو از کشوی کمدش در اورد و به ادامه طراحی هاش رسید.... آجوما خوب میتونست بورام رو آروم کنه! ای کاش این قضیه ازدواج اجباری مطرح نمیشد... اون موقع ذوقش برای رفتن به شرکت مین تبدیل به خاکستر نمیشد....
بورام « بعد از تموم کردن اتود طراحی ها کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت نگاه کردم ... با دیدن ساعت سه نیمه شب ابروهام بالا پرید و با سرعت جت از روی صندلی بلند شدم که مصادف شد با برخورد پام به پایه ی میز تحریر و پخش زمین شدنم . .. کلاه هودیم جلوی چشمام رو گرفته بود و عین موش کور شده بودم... همونطور که غر غر میکردم سایه کسی رو بالای سرم حس کردم و بعد از کنار رفتن کلاه هودی با دیدن جیهوپ جیغی کشیدم و پریدم بغلش... اوپاااااااااااا
جیهوپ « هیسسس چه خبرته دختر!نصفه شبی همه رو بیدار کردی! به به خواهر خانمی... میبنیم که دوباره گره کور خوردی
بورام « دلم میخواد جیغ بکشم! میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
۱۳۸.۹k
۰۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.