𝙥.62 𝙍𝙤𝙨𝙖𝙡𝙞𝙣𝙚
کوکرو کرد سمتم:
+خب راه بیفت باید بریم
_کجا؟
+ببین دیگه فکر اینو از سرت بیرون کن که بزارم دور شی یا هرچیز دیگه ای...
_یونگ سوک بمونه پیشت اگه دوست داری منم میخوام برم خونه هجین
راه افتاد
+دنبالم بیا...
نفسمو با حرص دادم بیرون...هنوزم لجبازه..
راه افتادم دنبالش
همش با یونگ سوک میخندید وحرف میزد...حسودیم شده بود...سعی میکردم نگاشوننکنم...
وقتی به ماشین رسیدیم درو برام باز کرد و خودشم نشست و یونگ سوکو رو پاش نشوند... منم نشستم ودرو بستم
_بچهرو بده من
با تعجب نگام کرد
+میخوام بغلم باشه
_خطرناکه میخوای رانندگی کنی...بدش من
و دست بردم سمت یونگ سوک ک محکم گرفتش
+چیزی نمیشه...ولش کن
پشت چشمی براش نازک کردم و رومو برگردوندم سمت شیشه ماشین...
راه افتاد...
صداشو میشنیدم که داشت با یونگ سوک حرف میزد...یونگ سوک خیانتکارم با صدای بلند براش میخندید...
زیر چشمی نگاشون کردم
کوک با لحن بچگونه ای گفت:
+مامانی حسوده...اره مامانی؟
چیزینگفتم...
دست یونگ سوکو گرفت وزد به بازوم
+مامانی باهامون قهری؟
رومو برگردوندم سمتشون که کوک زد زیر خنده
+اره...انگار مامانت حسودیش شده
_اصلا میدونی اسمش چیه؟
+خودم میخوام براش اسم بزارم دوباره
_من اینهمه زحمت کشیدم براش تو اسمشو بزاری؟
+خب بگو ببینم چیه اسمش شاید منم دوست داشتم
_یونگ سوک
بهم خیره شد
_اهاااای حواست به رانندگیت باشه
روشو برگردوند...
به یونگ سوک نگاه کردم که اروم نشسته بود سرجاش
+همین اسم قشنگه...به پسرمم میاد
_پسرمون
+الان فرق میکنه؟
_خیلی فرق میکنه..البته از تو بعید نیست فردا پس فردا کلا منو از زندگیت بندازی بیرون یونگسوک فقط بشه بچهخودت
+طعنه میزنی اره؟
شونه هامو انداختم بالا
_نه همینطور گفتم
همونلحظه گوشیم زنگ خورد...از توکیفم درش اوردم...هجین بود...
+کیه؟
_به شما مربوطه؟
گوشیمو از دستم کشید و جواب داد
+رائل با منه.....من کیم؟... اصلا خودت کی هستی.....عه هجین.....
بعد گوشیواورد پایین
+چرا قطع کرد؟
بدون هیچ حرکتی بهش زل زده بودم
_با چه اجازه ای گوشی منوجواب میدی؟
+باید بدونم مادر بچه م با کی حرف میزنه
_هنوز بهم شکداری درسته؟
زد روفرمون...
+فقط دوستدارم... همین
زبونم بند اومد...هیچوقت شنیدن این جمله از زبونش برام تکراری نمیشد...
روکرد سمتم...
+باهام لج نکن دیگه...
هیچی نگفتم...اصلا زبونم نمیچرخید حرف بزنم...به جلو خیره شدم تا وقتی که رسیدیم خونه ماشینو توی حیاط پارک کرد و پیاده شدیم...یونگ سوک گریه کرد...رفتم سمتش
+بیا بغلم ببینم مرد من...
کوک کشیدش عقب...
_این چه کاریه..مگه بچه ای؟
+ مرددددتتتتت از این به بعد فقط با من وقت میگذرونه...
با دقت نگاش کردم...داشت حرصمیخورد...
پوزخند زدم
_مرد من تا بغل خودمنخوابه خوابش نمیبره
+از این به بعد عوضمیشه...یسال پیشتو بوده الان برا منه
_پس خودت شیرش میدی...گفته باشم من نمیزارم بچم شیر خشک بخوره...خودت میدونی
مکث کرد
نتونستم جلوی خندمو بگیرم
_وااااقعا داری به شیر دادنش فکر میکنی؟
سرشو تکون داد و راه افتاد سمت در ورودی
+خیلی بیمزه بود...
خندم بیشتر شد راه افتادم دنبالشون رفتم داخل...
_بچه رو بده من برو لباساتوعوض کن
+نمیخواد...
با خودش بردش تو اتاقش و درو بست...
دست به کمر وایسادم وسط خونه...چیکار کنم من با اینا اخه...
چند دقیقه بعد اومدن بیرون...با دیدنشون خندم گرفت
_اییین چه وضعیهههه؟
+برف ریخته بود رو لباسش...سرما میخورد
به یونگ سوک نگاه کردم که تو تیشرت کوک گم شده بود
_الان خفه میشه بچم...
رفتم سمتشونکه یونگ سوک رو محکم گرفت بغلش و گوشیشو برداشت به یکی زنگ زد
+جیمین...یه خانومه بود یه بار اومد کمپانی....تولیدی لباس بچه داشت......نمیدونم....بهش زنگ بزن بگو از هر مدل لباس پسرونه ش دوتا بفرسته.......بچگونه دیگه......فقط زودتر......
و گوشیو قطع کرد
+ اینهمه لباس واسه چیه؟ یونگ سوک خونه لباس داره الان قرار نبود عوض کنم بخاطر همین براشنیاوردم
ابروشو داد بالا
+خونه ت کجاست؟
_اها میخوای از زبونم بکشی؟
+مطمنم کره نیستی...چون یه کوچه نبوده نگشته باشم...
_دوست ندارم جواب بدم...
شونه هاشو بالا انداخت
+لازمم نیست بگی...چون قرار نیست برگردی خونت...
+خب راه بیفت باید بریم
_کجا؟
+ببین دیگه فکر اینو از سرت بیرون کن که بزارم دور شی یا هرچیز دیگه ای...
_یونگ سوک بمونه پیشت اگه دوست داری منم میخوام برم خونه هجین
راه افتاد
+دنبالم بیا...
نفسمو با حرص دادم بیرون...هنوزم لجبازه..
راه افتادم دنبالش
همش با یونگ سوک میخندید وحرف میزد...حسودیم شده بود...سعی میکردم نگاشوننکنم...
وقتی به ماشین رسیدیم درو برام باز کرد و خودشم نشست و یونگ سوکو رو پاش نشوند... منم نشستم ودرو بستم
_بچهرو بده من
با تعجب نگام کرد
+میخوام بغلم باشه
_خطرناکه میخوای رانندگی کنی...بدش من
و دست بردم سمت یونگ سوک ک محکم گرفتش
+چیزی نمیشه...ولش کن
پشت چشمی براش نازک کردم و رومو برگردوندم سمت شیشه ماشین...
راه افتاد...
صداشو میشنیدم که داشت با یونگ سوک حرف میزد...یونگ سوک خیانتکارم با صدای بلند براش میخندید...
زیر چشمی نگاشون کردم
کوک با لحن بچگونه ای گفت:
+مامانی حسوده...اره مامانی؟
چیزینگفتم...
دست یونگ سوکو گرفت وزد به بازوم
+مامانی باهامون قهری؟
رومو برگردوندم سمتشون که کوک زد زیر خنده
+اره...انگار مامانت حسودیش شده
_اصلا میدونی اسمش چیه؟
+خودم میخوام براش اسم بزارم دوباره
_من اینهمه زحمت کشیدم براش تو اسمشو بزاری؟
+خب بگو ببینم چیه اسمش شاید منم دوست داشتم
_یونگ سوک
بهم خیره شد
_اهاااای حواست به رانندگیت باشه
روشو برگردوند...
به یونگ سوک نگاه کردم که اروم نشسته بود سرجاش
+همین اسم قشنگه...به پسرمم میاد
_پسرمون
+الان فرق میکنه؟
_خیلی فرق میکنه..البته از تو بعید نیست فردا پس فردا کلا منو از زندگیت بندازی بیرون یونگسوک فقط بشه بچهخودت
+طعنه میزنی اره؟
شونه هامو انداختم بالا
_نه همینطور گفتم
همونلحظه گوشیم زنگ خورد...از توکیفم درش اوردم...هجین بود...
+کیه؟
_به شما مربوطه؟
گوشیمو از دستم کشید و جواب داد
+رائل با منه.....من کیم؟... اصلا خودت کی هستی.....عه هجین.....
بعد گوشیواورد پایین
+چرا قطع کرد؟
بدون هیچ حرکتی بهش زل زده بودم
_با چه اجازه ای گوشی منوجواب میدی؟
+باید بدونم مادر بچه م با کی حرف میزنه
_هنوز بهم شکداری درسته؟
زد روفرمون...
+فقط دوستدارم... همین
زبونم بند اومد...هیچوقت شنیدن این جمله از زبونش برام تکراری نمیشد...
روکرد سمتم...
+باهام لج نکن دیگه...
هیچی نگفتم...اصلا زبونم نمیچرخید حرف بزنم...به جلو خیره شدم تا وقتی که رسیدیم خونه ماشینو توی حیاط پارک کرد و پیاده شدیم...یونگ سوک گریه کرد...رفتم سمتش
+بیا بغلم ببینم مرد من...
کوک کشیدش عقب...
_این چه کاریه..مگه بچه ای؟
+ مرددددتتتتت از این به بعد فقط با من وقت میگذرونه...
با دقت نگاش کردم...داشت حرصمیخورد...
پوزخند زدم
_مرد من تا بغل خودمنخوابه خوابش نمیبره
+از این به بعد عوضمیشه...یسال پیشتو بوده الان برا منه
_پس خودت شیرش میدی...گفته باشم من نمیزارم بچم شیر خشک بخوره...خودت میدونی
مکث کرد
نتونستم جلوی خندمو بگیرم
_وااااقعا داری به شیر دادنش فکر میکنی؟
سرشو تکون داد و راه افتاد سمت در ورودی
+خیلی بیمزه بود...
خندم بیشتر شد راه افتادم دنبالشون رفتم داخل...
_بچه رو بده من برو لباساتوعوض کن
+نمیخواد...
با خودش بردش تو اتاقش و درو بست...
دست به کمر وایسادم وسط خونه...چیکار کنم من با اینا اخه...
چند دقیقه بعد اومدن بیرون...با دیدنشون خندم گرفت
_اییین چه وضعیهههه؟
+برف ریخته بود رو لباسش...سرما میخورد
به یونگ سوک نگاه کردم که تو تیشرت کوک گم شده بود
_الان خفه میشه بچم...
رفتم سمتشونکه یونگ سوک رو محکم گرفت بغلش و گوشیشو برداشت به یکی زنگ زد
+جیمین...یه خانومه بود یه بار اومد کمپانی....تولیدی لباس بچه داشت......نمیدونم....بهش زنگ بزن بگو از هر مدل لباس پسرونه ش دوتا بفرسته.......بچگونه دیگه......فقط زودتر......
و گوشیو قطع کرد
+ اینهمه لباس واسه چیه؟ یونگ سوک خونه لباس داره الان قرار نبود عوض کنم بخاطر همین براشنیاوردم
ابروشو داد بالا
+خونه ت کجاست؟
_اها میخوای از زبونم بکشی؟
+مطمنم کره نیستی...چون یه کوچه نبوده نگشته باشم...
_دوست ندارم جواب بدم...
شونه هاشو بالا انداخت
+لازمم نیست بگی...چون قرار نیست برگردی خونت...
۵.۵k
۲۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.