رمان ارباب من پارت: ۵۹
چشمام ناخودآگاه بسته شد و منتظر شدم که اون کمربندِ پر از سنگ با بدنم برخورد کنه اما هرچی صبر کردم خبری نشد پس یکی از چشمام رو باز کردم و به بهراد که همینطوری بهم زل زده بود، نگاه کردم!
_ اینبار دلم برات سوخت!
با این حرفش نفس راحتی کشیدم و اونم پوزخندی زد و گفت:
_ این جزای زبون درازیته، حواست باشه اگه دوباره...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_ تو به من توهین نکن تا منم مجبور نشم جواب بدم
کمربند رو توی دستش چرخوند و گفت:
_ تو هنوز روی تختی و منم هنوز کمربند دستمه، یکاری نکن نظرم عوض بشه!
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و اونم آروم مشغول باز کردن دست و پاهام شد.
_ اگه لجبازی نمیکردی زندگیِ قشنگی داشتیم
در لبم رو کج کردم و چیزی نگفتم و به فکر فرو رفتم.
تو فکر بودم که یکهویی از سر جاش پاشد و گفت:
_ راستی؟
_ هوم؟
_ تو یلدا رو از کجا میشناسی؟
_ خر که نیستم، چپ میرید راست میایید از شباهت من با یکی حرف میزنید
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت، منم موقیعت رو مناسب دیدم و گفتم:
_ یه سوال!
_ بپرس
_ یلدا کیه؟ قضیه اش چیه؟
دوباره چشماش سرد شد و با لحن بدی گفت:
_ به تو ربطی نداره
بعد هم از سرجاش پاشد و بدون اینکه بهم نگاه کنه، گفت:
_ از این به بعد حواست باشه
_ به چی؟
_ اینکه دیگه نبینم اسمش رو به زبون بیاری
_ اسم یلدا رو به زبون نیارم؟
به سمتم برگشت و چنان بد نگاه کرد که ساکت شدم، اونم با اخم گفت:
_ فهمیدی؟
_ آره
_ خوبه
و بالافاصله از اتاق خارج شد و در رو محکم بست.
منم روی تخت نشستم و آروم گفتم:
_ یعنی شانس آوردم
_ اینبار دلم برات سوخت!
با این حرفش نفس راحتی کشیدم و اونم پوزخندی زد و گفت:
_ این جزای زبون درازیته، حواست باشه اگه دوباره...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_ تو به من توهین نکن تا منم مجبور نشم جواب بدم
کمربند رو توی دستش چرخوند و گفت:
_ تو هنوز روی تختی و منم هنوز کمربند دستمه، یکاری نکن نظرم عوض بشه!
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و اونم آروم مشغول باز کردن دست و پاهام شد.
_ اگه لجبازی نمیکردی زندگیِ قشنگی داشتیم
در لبم رو کج کردم و چیزی نگفتم و به فکر فرو رفتم.
تو فکر بودم که یکهویی از سر جاش پاشد و گفت:
_ راستی؟
_ هوم؟
_ تو یلدا رو از کجا میشناسی؟
_ خر که نیستم، چپ میرید راست میایید از شباهت من با یکی حرف میزنید
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت، منم موقیعت رو مناسب دیدم و گفتم:
_ یه سوال!
_ بپرس
_ یلدا کیه؟ قضیه اش چیه؟
دوباره چشماش سرد شد و با لحن بدی گفت:
_ به تو ربطی نداره
بعد هم از سرجاش پاشد و بدون اینکه بهم نگاه کنه، گفت:
_ از این به بعد حواست باشه
_ به چی؟
_ اینکه دیگه نبینم اسمش رو به زبون بیاری
_ اسم یلدا رو به زبون نیارم؟
به سمتم برگشت و چنان بد نگاه کرد که ساکت شدم، اونم با اخم گفت:
_ فهمیدی؟
_ آره
_ خوبه
و بالافاصله از اتاق خارج شد و در رو محکم بست.
منم روی تخت نشستم و آروم گفتم:
_ یعنی شانس آوردم
۹.۴k
۰۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.