پارت ۱۵
پارت ۱۵
آخرین بغل
(هیچ واکنشی نشون ندادم ولی)
بورام :در اتاق وصط لباس عوض....... کردنم باز شد
حیف بلندی کشیدم سیع کردم خودمو بپیچونم
دیدم راننده شخصی....مونه
بورام:برو بیرون
راننده شخصی:چرا؟!
بورام:چی میگی برو بیرون سریع خدمتکار رر
(راننده شخصی همون راننده مینویسم)
راننده:خدمتکاران رفتن به نظرم کاری که میخوام و بکنم و همکاری کن چون برات سخت میشه بیب
بورام:چی میگی گمشو بیرون
آروم ......آروم آمد نزدیکم .... منم آروم آروم رفتم عقب
مثل چی ترسیدم خوردم به دیوار و
................به لبا.....م حجوم آورد .....میشه دیگه نگم؟!
وونهی:اره حتما
خب بیا فراموشش کنیم
میای بازی کنیم؟!
قطعا سر هر امتحان سختی که دادی باید یه خوش حالی داشته باشی مگه نه؟!
بورام:واقعاااا آخ جونمم
وونهی:بدو بیا بریم حیاط
تا رفتیم سالن داشتیم میدویدیم که تمام مشتریان تعجب زده بودن صورتشون خیلی خوب
بود
بردنش یجا مخفی که خودم فق چط خودم ازش میدونستم جای خیلی بزرگی بود خیلی هم سر سبز بود واقعیتش اون جارو خودم گفتم درستش کنن
رفتیم کلی قایموشک بدو بدو کردیم کلی بازی کردیم
خسته شدیم یکم نشستیم
داشتیم حرف میزدیم که بهم زنگ زدن گوشیمو از جیبم در آوردم دیدم. مامانمه جوابشو دادم
وونهی: سلام مامان جانم؟!
مامانش:سلام دخترم امروز میتونی زود تر بیای؟!
وونهی:براچی؟!
مامانش:زن عموت اینا میخوان بیان آخه
وونهی:اوم باشه حتما ساعت چند؟!
مامانش:ساعت هفت
وونهی :باشه
آخرین بغل
(هیچ واکنشی نشون ندادم ولی)
بورام :در اتاق وصط لباس عوض....... کردنم باز شد
حیف بلندی کشیدم سیع کردم خودمو بپیچونم
دیدم راننده شخصی....مونه
بورام:برو بیرون
راننده شخصی:چرا؟!
بورام:چی میگی برو بیرون سریع خدمتکار رر
(راننده شخصی همون راننده مینویسم)
راننده:خدمتکاران رفتن به نظرم کاری که میخوام و بکنم و همکاری کن چون برات سخت میشه بیب
بورام:چی میگی گمشو بیرون
آروم ......آروم آمد نزدیکم .... منم آروم آروم رفتم عقب
مثل چی ترسیدم خوردم به دیوار و
................به لبا.....م حجوم آورد .....میشه دیگه نگم؟!
وونهی:اره حتما
خب بیا فراموشش کنیم
میای بازی کنیم؟!
قطعا سر هر امتحان سختی که دادی باید یه خوش حالی داشته باشی مگه نه؟!
بورام:واقعاااا آخ جونمم
وونهی:بدو بیا بریم حیاط
تا رفتیم سالن داشتیم میدویدیم که تمام مشتریان تعجب زده بودن صورتشون خیلی خوب
بود
بردنش یجا مخفی که خودم فق چط خودم ازش میدونستم جای خیلی بزرگی بود خیلی هم سر سبز بود واقعیتش اون جارو خودم گفتم درستش کنن
رفتیم کلی قایموشک بدو بدو کردیم کلی بازی کردیم
خسته شدیم یکم نشستیم
داشتیم حرف میزدیم که بهم زنگ زدن گوشیمو از جیبم در آوردم دیدم. مامانمه جوابشو دادم
وونهی: سلام مامان جانم؟!
مامانش:سلام دخترم امروز میتونی زود تر بیای؟!
وونهی:براچی؟!
مامانش:زن عموت اینا میخوان بیان آخه
وونهی:اوم باشه حتما ساعت چند؟!
مامانش:ساعت هفت
وونهی :باشه
۱.۱k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.