فراموشی* پارت50
_کازو کیه چویا؟!
یکی از پاهاشو رو زمین انداخت ـو با همون لحن قبلی گفت: به تو ربطی نداره.
اخمام تو هم رفت.
دیگه ازش سوال نپرسیدم.
حدود ربع ساعت ساکت بودیم ـو از این وضع خوشم نمیومد.
_موری چیکار کرد؟؟ از مافیای بندر بیرونت کرد؟!
همونطور که به اسمون نگاه میکرد جواب داد: اولش میخواست بیرونم کنه، ولی ازش خواهش کردم؛ چون جایی برای رفتن نداشتم.
بهم گفت اگه میخوام اونجا بمونم خیلی بدرد نخورم، بخاطر همین نظافت کردن رو به عهده من گذاشت.
از اون موقع دارم کلفتی ـه رئیس رو میکنم.
چیزی نگفتم ولی از اینکه بیرونش نکرده بود خوشحال شدم.
از جاش بلند شد ـو گفت: کازو پدرم ـه، چند سال بود به دیدنش نیومده بودم،
و اینکه... اینکه دیگه نمیخوام ببینمت پس اینبارو رو حرفم، حرف نزن.
اینو گفت ـو از اونجا رفت. از اون حرفش اخمام تو هم رفت.
بعداز دوماه از اکو شنیدم که چویا بیماریه قلبی گرفته ـو بیمارستانه.
پایان فلش بک"
از زبان چویا"
_وقتشه که همچیو بفهمی چویا ولی دوست نداری که این حرفا رو از دهن خود دازای بشنوی؟
انگار یه دکمه دستش بود. اون دکمه رو فشار داد ـو...
تنها صدایی که به گوشم میخورد صدای فریاد خودم از سر درد بود.
درد داشت. اخه چرا من؟ چرا برای من همچین اتفاقی میوفته؟
از زبان دازای"
با فشار دادن دکمه صدای فریاد چویا بالا رفت.
داد زدم: تمومش کن فئودور، این کارا برات چه فایده ای داره؟
دکمه رو فشار داد ـو دستگاه خاموش شد.
_دلم نمیخواد قبل از مرگ ـش بدون اینکه چیزیو بفهمه از این دنیا بره، واقعا متاسفم که بعد از این همه مدت که پیشش بودی متوجه نشدی هنوز مقدار کمی از موهبتش همراهشه.
با تعجب گفتم: ولی.. ولی تو که هرچیزی که داشت ـرو ازش گرفتی، امکان نداره هنوز کمی موهبت همراهش باشه.
پوزخندی زد ـو گفت: ولی الان امکان پذیر شده.
خوب دازای اگه نمیخوای بیشتر از این درد بکشه واقعیتو بهش بگو.
دستشو نزدیک دکمه کرد ـو گفت: یالا! منتظر چی هستی؟
حرفی نمیزدم ـو همونجور داشتم نگاش میکردم.
لبخندی زد ـو گفت: که اینطور، پس نمیگی؟
دستشو رو دکمه فشار داد. چویا برای ازاد شدنش تقلا میکرد ـو این کارش بیفایده بود.
_باشه میگم ولی خواهش میکنم تمومش کن!
دستشو از رو دکمه برداشت ـو گفت: بفرما!
سرمو پایین انداختم. نمیخواستم وقتی که داره همچیو متوجه میشه تو چشماش نگاه کنم ـو از خودم بیشتر متنفر شم.
_مـ.. من.. من باعث شدم موهبتت رو از دست بدی.. واقعا.. واقعا نمیخواستم اینجوری بشه.
اون.. اون تو رو به همین دستگاه متصل کرده بود ـو ازت خوایت که خودتو تسلیم کنی، در غیر اون صورت... من میمردم.
بعداز کاری که باهات کرده بودم، متوجه شدم که بیماری ای که گرفتی تقصیر من بوده.
سرمو بالا اوردم ـو با چشمای پر از اشکم گفتم:متاسفم...
یکی از پاهاشو رو زمین انداخت ـو با همون لحن قبلی گفت: به تو ربطی نداره.
اخمام تو هم رفت.
دیگه ازش سوال نپرسیدم.
حدود ربع ساعت ساکت بودیم ـو از این وضع خوشم نمیومد.
_موری چیکار کرد؟؟ از مافیای بندر بیرونت کرد؟!
همونطور که به اسمون نگاه میکرد جواب داد: اولش میخواست بیرونم کنه، ولی ازش خواهش کردم؛ چون جایی برای رفتن نداشتم.
بهم گفت اگه میخوام اونجا بمونم خیلی بدرد نخورم، بخاطر همین نظافت کردن رو به عهده من گذاشت.
از اون موقع دارم کلفتی ـه رئیس رو میکنم.
چیزی نگفتم ولی از اینکه بیرونش نکرده بود خوشحال شدم.
از جاش بلند شد ـو گفت: کازو پدرم ـه، چند سال بود به دیدنش نیومده بودم،
و اینکه... اینکه دیگه نمیخوام ببینمت پس اینبارو رو حرفم، حرف نزن.
اینو گفت ـو از اونجا رفت. از اون حرفش اخمام تو هم رفت.
بعداز دوماه از اکو شنیدم که چویا بیماریه قلبی گرفته ـو بیمارستانه.
پایان فلش بک"
از زبان چویا"
_وقتشه که همچیو بفهمی چویا ولی دوست نداری که این حرفا رو از دهن خود دازای بشنوی؟
انگار یه دکمه دستش بود. اون دکمه رو فشار داد ـو...
تنها صدایی که به گوشم میخورد صدای فریاد خودم از سر درد بود.
درد داشت. اخه چرا من؟ چرا برای من همچین اتفاقی میوفته؟
از زبان دازای"
با فشار دادن دکمه صدای فریاد چویا بالا رفت.
داد زدم: تمومش کن فئودور، این کارا برات چه فایده ای داره؟
دکمه رو فشار داد ـو دستگاه خاموش شد.
_دلم نمیخواد قبل از مرگ ـش بدون اینکه چیزیو بفهمه از این دنیا بره، واقعا متاسفم که بعد از این همه مدت که پیشش بودی متوجه نشدی هنوز مقدار کمی از موهبتش همراهشه.
با تعجب گفتم: ولی.. ولی تو که هرچیزی که داشت ـرو ازش گرفتی، امکان نداره هنوز کمی موهبت همراهش باشه.
پوزخندی زد ـو گفت: ولی الان امکان پذیر شده.
خوب دازای اگه نمیخوای بیشتر از این درد بکشه واقعیتو بهش بگو.
دستشو نزدیک دکمه کرد ـو گفت: یالا! منتظر چی هستی؟
حرفی نمیزدم ـو همونجور داشتم نگاش میکردم.
لبخندی زد ـو گفت: که اینطور، پس نمیگی؟
دستشو رو دکمه فشار داد. چویا برای ازاد شدنش تقلا میکرد ـو این کارش بیفایده بود.
_باشه میگم ولی خواهش میکنم تمومش کن!
دستشو از رو دکمه برداشت ـو گفت: بفرما!
سرمو پایین انداختم. نمیخواستم وقتی که داره همچیو متوجه میشه تو چشماش نگاه کنم ـو از خودم بیشتر متنفر شم.
_مـ.. من.. من باعث شدم موهبتت رو از دست بدی.. واقعا.. واقعا نمیخواستم اینجوری بشه.
اون.. اون تو رو به همین دستگاه متصل کرده بود ـو ازت خوایت که خودتو تسلیم کنی، در غیر اون صورت... من میمردم.
بعداز کاری که باهات کرده بودم، متوجه شدم که بیماری ای که گرفتی تقصیر من بوده.
سرمو بالا اوردم ـو با چشمای پر از اشکم گفتم:متاسفم...
۱۷.۶k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.