name:belief
part:39
ا.ت دستشو روی شکمش گذاشت و از درد خم شد.
تهیونگ با شوک روی زمین نشست و لب زد : چی؟....بچه چیه؟...بارداری؟؟؟؟
ا.ت با درد سرش رو تکون داد .
تهیونگ سریع بلند شد و ا.ت و براید استایل توی ماشین گذاشت.
بعدش مچ یکی از سرباز ها و گرفت و گفت : سریع ببرش بیمارستان .... حالش بده
اون سرباز تازکار بود و اولین کاری بود که بهش داده بودن پس با استرس تعظیمی کرد و پشت ماشین نشست.
تهیونگ سمتش رفت و لب زد : سالم نرسونیش بیمارستان خودم میکشمت
سرباز که تعجب کرده بود از توی شوک در اومد و گفت : بب.بله قربان
تهیونگ سری تکون داد و سمت خونه ای رفت که همه توش بودن .
***
ا.ت کمی خودشو توی تخت بالا کشید و به صدا ساز معدش که از گشنگی میزد گوش میکرد.
نفس عمیقی کشید و با کشیدن دستش پتو رو کنار کشید و دمپایی رو پوشید .
با صدای باز شدن در نگاشو از پاهاش به بالا داد و با دیدن تهیونگ بیخیال شد و سعی کرد دوباره حرکت کنه
تهیونگ سریع سمتش اومد و شونه هاش و گرفت : سلاممم...چیزی میخوای؟
ا.ت لب زد : سلام...اره گشنمه
تهیونگ: غذا اوردم برات دراز بکش
ا.ت به حرفش گوش داد و بی حوصله دراز کشید.
تهیونگ غذا رو روی پای ا.ت گذاشت و بسته قاشق چنگال رو براش باز کرد و توی دستش گذاشت.
ا.ت در بسته رو باز کرد و با دیدن مرغ سوخاری لبخندی زد و چنگال و توی یه تیکه از مرغا ها زد و توی دهنش گذاشت
تهیونگ که با لبخند بهش خیره شده بود گفت : خوشمزه است؟
ا.ت زیر چشمی نگاهی به تهیونگ کرد و سرشو به معنی اره تکون داد.تهیونگ خنده ای کرد و کمی بیشتر صندلیش رو جلو کشید : من...هنوز باور نمیکنم که بارداری...ممنونم که تحمل کردی
ا.ت سری به نشونه خواهش میکنم تکون داد و تیکه بعدی مرغ رو خورد.
تهیونگ با تعجب پرسید : قهری؟
ا.ت با دهن پر گفت : نه
تهیونگ: چیشده؟
ا.ت : خستم
تهیونگ : گولم نزن...باشه
ا.ت نگاه متعجبی بهش کرد که چطور بیرون میرفت و بیخیال شروع کرد به خوردن مرغش.
این اخلاقش نتیجه اورثینک کردن خودش بود و خودشم خوب میدونست .
این سوال " نکنه اون از اول هم سوریون رو دوست داشته باشه"
داشت دیوونش میکرد و از طرفیم حرفای هاکو اون روز توی سرش میچرخیدن.
تمام اتفاقاتی که حدس میزد تهیونگ با سوریون بوده به ترتیب از روز اولی که با ته اشنا شده بود توی مغزش پلی میشدن و این باعث میشد از درخواستی که به دادگاه داده بود مطمعن تر بشه.
***
(دو روز بعد)
تهیونگ نفس عمیقی کشید و چشاش رو مالش داد. اخرین پرونده اش رو حل کرده بود و خیلی خسته بود. از طرفیم ناهار نخورده بود چون فکر میکرد ا.ت براش میاره اما خب...
باید فعلا منتظر همچین چیزایی نمیبود.
با یاداوری بچه ای که کم کم داشت توی شکم ا.ت بزرگ میشد و تا چند ماه دیگه به زندگیش میومد لبخندی زد و چشاش رو بست.
.
.
.
#سناریو#بی_تی_اس#نامجون#کیپاپ#تهیونگ#جین
ا.ت دستشو روی شکمش گذاشت و از درد خم شد.
تهیونگ با شوک روی زمین نشست و لب زد : چی؟....بچه چیه؟...بارداری؟؟؟؟
ا.ت با درد سرش رو تکون داد .
تهیونگ سریع بلند شد و ا.ت و براید استایل توی ماشین گذاشت.
بعدش مچ یکی از سرباز ها و گرفت و گفت : سریع ببرش بیمارستان .... حالش بده
اون سرباز تازکار بود و اولین کاری بود که بهش داده بودن پس با استرس تعظیمی کرد و پشت ماشین نشست.
تهیونگ سمتش رفت و لب زد : سالم نرسونیش بیمارستان خودم میکشمت
سرباز که تعجب کرده بود از توی شوک در اومد و گفت : بب.بله قربان
تهیونگ سری تکون داد و سمت خونه ای رفت که همه توش بودن .
***
ا.ت کمی خودشو توی تخت بالا کشید و به صدا ساز معدش که از گشنگی میزد گوش میکرد.
نفس عمیقی کشید و با کشیدن دستش پتو رو کنار کشید و دمپایی رو پوشید .
با صدای باز شدن در نگاشو از پاهاش به بالا داد و با دیدن تهیونگ بیخیال شد و سعی کرد دوباره حرکت کنه
تهیونگ سریع سمتش اومد و شونه هاش و گرفت : سلاممم...چیزی میخوای؟
ا.ت لب زد : سلام...اره گشنمه
تهیونگ: غذا اوردم برات دراز بکش
ا.ت به حرفش گوش داد و بی حوصله دراز کشید.
تهیونگ غذا رو روی پای ا.ت گذاشت و بسته قاشق چنگال رو براش باز کرد و توی دستش گذاشت.
ا.ت در بسته رو باز کرد و با دیدن مرغ سوخاری لبخندی زد و چنگال و توی یه تیکه از مرغا ها زد و توی دهنش گذاشت
تهیونگ که با لبخند بهش خیره شده بود گفت : خوشمزه است؟
ا.ت زیر چشمی نگاهی به تهیونگ کرد و سرشو به معنی اره تکون داد.تهیونگ خنده ای کرد و کمی بیشتر صندلیش رو جلو کشید : من...هنوز باور نمیکنم که بارداری...ممنونم که تحمل کردی
ا.ت سری به نشونه خواهش میکنم تکون داد و تیکه بعدی مرغ رو خورد.
تهیونگ با تعجب پرسید : قهری؟
ا.ت با دهن پر گفت : نه
تهیونگ: چیشده؟
ا.ت : خستم
تهیونگ : گولم نزن...باشه
ا.ت نگاه متعجبی بهش کرد که چطور بیرون میرفت و بیخیال شروع کرد به خوردن مرغش.
این اخلاقش نتیجه اورثینک کردن خودش بود و خودشم خوب میدونست .
این سوال " نکنه اون از اول هم سوریون رو دوست داشته باشه"
داشت دیوونش میکرد و از طرفیم حرفای هاکو اون روز توی سرش میچرخیدن.
تمام اتفاقاتی که حدس میزد تهیونگ با سوریون بوده به ترتیب از روز اولی که با ته اشنا شده بود توی مغزش پلی میشدن و این باعث میشد از درخواستی که به دادگاه داده بود مطمعن تر بشه.
***
(دو روز بعد)
تهیونگ نفس عمیقی کشید و چشاش رو مالش داد. اخرین پرونده اش رو حل کرده بود و خیلی خسته بود. از طرفیم ناهار نخورده بود چون فکر میکرد ا.ت براش میاره اما خب...
باید فعلا منتظر همچین چیزایی نمیبود.
با یاداوری بچه ای که کم کم داشت توی شکم ا.ت بزرگ میشد و تا چند ماه دیگه به زندگیش میومد لبخندی زد و چشاش رو بست.
.
.
.
#سناریو#بی_تی_اس#نامجون#کیپاپ#تهیونگ#جین
۱۳.۶k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.