چند پارتی(وقتی مریض هستی و بهش نمیگی ) پارت ۱
#وانشات
#هیونجین
هیونجین به یک سفر کاری رفته بود و الان چند هفته ای میشد که نیومده و تو هم چند روزی بود که مسموم شده بودی و به شدت حالت بد میشد به طوری که حتی نمیتونستی از جات بلند بشی.
هیونجین بهت توی این هفته ها زیاد زنگ میزد و تو برای اینکه از راه دور نگرانش نکنی چیزی درباره ی این مریضی و مسمومیتت نمیگفتی و طوری رفتار میکردی که حالت خیلی هم خوبه تا یک وقت نگرانت نشه.
امروز واقعاً خیلی دیگه حالت بد بود به طوری که به شدت سرت گیج میرفت و نمیتونستی تعادلتو حفظ بکنی و روی زمین افتادی و دیگه هیچی نفهمیدی
(یرین(دوست ا.ت
یرین رو به خونت دعوت کرده بودی تا یکم از تنهایی دربیای و اون بهت کمک بکنه تا از پس کارات بر بیای.
بلاخره بعد از ۲۰ دقیقه به خونت رسیده بود و درحال زدن رمز خونت بود.....آروم وارد شد و درو بست
÷ من اومدممممم
به اطراف نگاهی انداخت و دید که خبری ازت نیست.... میدونست که مریض شدی اما فک میکرد یک سرماخوردگی معمولی بوده باشه که تصمیم گرفت به سمت اتاقت بیاد تا ببینه دقیقا کجایی.
از پله ها بالا رفت و دم در اتاقت وایستاد و آروم در زد
÷ ا.تتتتت....اونجایییی؟
بازم صدایی ازت نشنید که این دفعه نگران شد و خودش درو باز کرد.
آروم لای درو فاصله داد که با دیدن تو که بی حال روی زمین افتاده بودی شکه شد و کیفش از دستش افتاد و دستشو جلوی دهنش گذاشت
÷ ا.تتتتتتت.....
به سمتت اومد سرتو آروم بلند کرد و وقتی دید واقعاً هوشیاری نداری گریش گرفته بود و سریع به اورژانس زنگ زد
÷ با خودت چیکارررر کردییییی دختررررر
.
.
.
÷ حالش خوب میشه...آقای دکتر ؟
دکتر لبخندی زد
× بله حتماً.....ایشون فقط باید بیشتر حواسشون به خودشون باشه
و بعد یرین که پر از نگرانی بود رو تنها گذاشت.....
یرین داشت تو رو در حالی که روی تخت بیمارستان بیهوش دراز کشیده بودی و کلی وسیله و سرم بهت وصل بود نگاه میکرد .
نفس عمیقی کشید
÷ خیلی احمقی که زودتر به بیمارستان نیومدی
و بعد از جاش بلند شد تا بلکه بتونه کمی بره بیرون و هوا بخوره.
#هیونجین
هیونجین به یک سفر کاری رفته بود و الان چند هفته ای میشد که نیومده و تو هم چند روزی بود که مسموم شده بودی و به شدت حالت بد میشد به طوری که حتی نمیتونستی از جات بلند بشی.
هیونجین بهت توی این هفته ها زیاد زنگ میزد و تو برای اینکه از راه دور نگرانش نکنی چیزی درباره ی این مریضی و مسمومیتت نمیگفتی و طوری رفتار میکردی که حالت خیلی هم خوبه تا یک وقت نگرانت نشه.
امروز واقعاً خیلی دیگه حالت بد بود به طوری که به شدت سرت گیج میرفت و نمیتونستی تعادلتو حفظ بکنی و روی زمین افتادی و دیگه هیچی نفهمیدی
(یرین(دوست ا.ت
یرین رو به خونت دعوت کرده بودی تا یکم از تنهایی دربیای و اون بهت کمک بکنه تا از پس کارات بر بیای.
بلاخره بعد از ۲۰ دقیقه به خونت رسیده بود و درحال زدن رمز خونت بود.....آروم وارد شد و درو بست
÷ من اومدممممم
به اطراف نگاهی انداخت و دید که خبری ازت نیست.... میدونست که مریض شدی اما فک میکرد یک سرماخوردگی معمولی بوده باشه که تصمیم گرفت به سمت اتاقت بیاد تا ببینه دقیقا کجایی.
از پله ها بالا رفت و دم در اتاقت وایستاد و آروم در زد
÷ ا.تتتتت....اونجایییی؟
بازم صدایی ازت نشنید که این دفعه نگران شد و خودش درو باز کرد.
آروم لای درو فاصله داد که با دیدن تو که بی حال روی زمین افتاده بودی شکه شد و کیفش از دستش افتاد و دستشو جلوی دهنش گذاشت
÷ ا.تتتتتتت.....
به سمتت اومد سرتو آروم بلند کرد و وقتی دید واقعاً هوشیاری نداری گریش گرفته بود و سریع به اورژانس زنگ زد
÷ با خودت چیکارررر کردییییی دختررررر
.
.
.
÷ حالش خوب میشه...آقای دکتر ؟
دکتر لبخندی زد
× بله حتماً.....ایشون فقط باید بیشتر حواسشون به خودشون باشه
و بعد یرین که پر از نگرانی بود رو تنها گذاشت.....
یرین داشت تو رو در حالی که روی تخت بیمارستان بیهوش دراز کشیده بودی و کلی وسیله و سرم بهت وصل بود نگاه میکرد .
نفس عمیقی کشید
÷ خیلی احمقی که زودتر به بیمارستان نیومدی
و بعد از جاش بلند شد تا بلکه بتونه کمی بره بیرون و هوا بخوره.
۱۹.۲k
۱۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.