★دختری در سیاهی 6★
آنیا:که زنگ خورد!
آنیا:داشتم میرفتم تا یه قهوه بگیرم که بکی گفت
بکی:چیزی شده آنیا؟...داشتی گریه میکردی؟
آنیا:ن...نه من گریه نمیکردم
بکی:ولی من مطمئنم!
آنیا:باشه...من گریه میکردم
بکی:چرا؟دامیان اذیتت کرده؟
آنیا:چرا هی بحث اونو وسط میکشی؟قضیه یه چیز دیگه ست
بکی:قضیه چیه؟
آنیا:بیا بریم یه جای خلوت!
بکی:باشه
آنیا:راستش...راستش یور و لوید مر...مردن!
بکی:...شو...شوخی میکنی دیگه...مگه نه؟
آنیا:شوخی نمیکنم...منم فکر میکردم شوخیه ولی واقعیه امروز میخوام برم سر قبرشون!
بکی:پس منم میام!
آنیا:باشه!
بکی:ولی فقط فردا رو چیکار میکنی؟
آنیا:هیچی
بکی:یعنی چی هیچی!...بچه ها میفهمن!
آنیا:بلاخره که باید متوجه بشن...حالا چه زود چه دیر
بکی:اوم
آنیا:بریم سر کلاس الان دیرمون میشه
بکی:باشه
•
•
•
(سر قبر لوید و یور)
آنیا:هقق...ماماننن...هق...باباااا...چرا منو تنها گذاشتین!(بلند گریه کردن)
بکی:آنیا آروم باش!
آنیا:آخه چطورررر!
•
•
•
(پرش زمانی توی راه)
بکی:میخوای من بیام پیش تو از این به بعد؟
آنیا:براچی؟
بکی:چون تنهایی...ممکنه بترسی(حالت مسخره)
آنیا:الان این تخریب بود یا دلداری؟
بکی:هردو
آنیا:زهرمار...نمیخواد بیای،خودم دیگه بزرگ شدم
بکی:چقدرم بزرگ شدی قهرمان(زیر لب)
آنیا:چیزی گفتی؟
بکی:چی؟...ن...نه چیزی نگفتم
آنیا:هوم...رسیدیم پیاده شو
بکی:باشه...بای بای فردا میبینمت
آنیا:باشه بای
•
•
•
(پرش زمانی مدرسه)
مدیر:سلام به پدر و مادرا و دانش آموز های آکادمی...همونطور که میدونید امروز دانش آموز های ممتاز انتخاب میشن و سطح بالاتری میگیرن!
مدیر:...
رزا و بقیه بچه ها:چرا مامان و بابا ی آنیا نیومدن؟
رئلیانا:شاید دخترشون براشون مهم نیست!
رزا و بقیه:آره...هه هه هه
دامیان:خفه شید ببینم مدیر چی میگه!
رزا و بقیه بچه ها:چشم
رزا:وایی دامیان_ساما خیلی جذابه!
رئلیانا:آره!
رزا:که نگاهم به آنیا افتاد باید تلافی کنم هنوز سرم درد میکنه بعد از اون ضربه...منتظر تلافی باش!
آنیا:که میخوای تلافی کنی رزا؟...به همین خیال باش!
مدیر:خب کسایی که ممتاز شدن...
آنیا:داشتم میرفتم تا یه قهوه بگیرم که بکی گفت
بکی:چیزی شده آنیا؟...داشتی گریه میکردی؟
آنیا:ن...نه من گریه نمیکردم
بکی:ولی من مطمئنم!
آنیا:باشه...من گریه میکردم
بکی:چرا؟دامیان اذیتت کرده؟
آنیا:چرا هی بحث اونو وسط میکشی؟قضیه یه چیز دیگه ست
بکی:قضیه چیه؟
آنیا:بیا بریم یه جای خلوت!
بکی:باشه
آنیا:راستش...راستش یور و لوید مر...مردن!
بکی:...شو...شوخی میکنی دیگه...مگه نه؟
آنیا:شوخی نمیکنم...منم فکر میکردم شوخیه ولی واقعیه امروز میخوام برم سر قبرشون!
بکی:پس منم میام!
آنیا:باشه!
بکی:ولی فقط فردا رو چیکار میکنی؟
آنیا:هیچی
بکی:یعنی چی هیچی!...بچه ها میفهمن!
آنیا:بلاخره که باید متوجه بشن...حالا چه زود چه دیر
بکی:اوم
آنیا:بریم سر کلاس الان دیرمون میشه
بکی:باشه
•
•
•
(سر قبر لوید و یور)
آنیا:هقق...ماماننن...هق...باباااا...چرا منو تنها گذاشتین!(بلند گریه کردن)
بکی:آنیا آروم باش!
آنیا:آخه چطورررر!
•
•
•
(پرش زمانی توی راه)
بکی:میخوای من بیام پیش تو از این به بعد؟
آنیا:براچی؟
بکی:چون تنهایی...ممکنه بترسی(حالت مسخره)
آنیا:الان این تخریب بود یا دلداری؟
بکی:هردو
آنیا:زهرمار...نمیخواد بیای،خودم دیگه بزرگ شدم
بکی:چقدرم بزرگ شدی قهرمان(زیر لب)
آنیا:چیزی گفتی؟
بکی:چی؟...ن...نه چیزی نگفتم
آنیا:هوم...رسیدیم پیاده شو
بکی:باشه...بای بای فردا میبینمت
آنیا:باشه بای
•
•
•
(پرش زمانی مدرسه)
مدیر:سلام به پدر و مادرا و دانش آموز های آکادمی...همونطور که میدونید امروز دانش آموز های ممتاز انتخاب میشن و سطح بالاتری میگیرن!
مدیر:...
رزا و بقیه بچه ها:چرا مامان و بابا ی آنیا نیومدن؟
رئلیانا:شاید دخترشون براشون مهم نیست!
رزا و بقیه:آره...هه هه هه
دامیان:خفه شید ببینم مدیر چی میگه!
رزا و بقیه بچه ها:چشم
رزا:وایی دامیان_ساما خیلی جذابه!
رئلیانا:آره!
رزا:که نگاهم به آنیا افتاد باید تلافی کنم هنوز سرم درد میکنه بعد از اون ضربه...منتظر تلافی باش!
آنیا:که میخوای تلافی کنی رزا؟...به همین خیال باش!
مدیر:خب کسایی که ممتاز شدن...
۱.۵k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.