باران خونp31
ویو نامجون
از روی تخت بلند شدن و یه لباس پوشیدم امروز هوا خیلی گرم بود اگه ا/ت یاد داشته باشه قبل لول کردن جلبک اون رو توی سه ظرف یخ بزاره عالی میشه ا/ت مشغول مرتب کردن تخت شد منم رفتم تا سوپری و دو بسته جلبک خریدم به سمت خونه میرفتم که متوجه یه دختر کوچلو با موهای طلایی رنگش شدم که کنار خیابون گریه میکرد رفتم سمتش و کنارش روی صندلی اتوبوس نشستم
نامجون: ببینم خانوم کوچلو اتفاقی افتاده؟؟
دختر بچه: عمو مامان و بابام رو گم کردم
بازوم رو محکم چسبید به قیافش میخورد خیلی کوچولو باشه و 3 سال بیشتر بهش نمیخورد موهاش رو نوازش کردم و گفتم
نامجون: میخوای بریم دنبالشون
دختر بچه: اونا بهم گفتن که اگه گم شدم یه جا بمونم تا اونها منو پیدا کنن
نامجون: نمی دونی اخرین بار کجا دیدیشون؟ اگه بخوای میتونم کمکت کنم
دختر بچه: من از مامان و بابام جلو تر راه میرفتم که گم شدم
دختر بچه داشت با تمام انرژی که داشت صحبت میکرد که یه نفر از دور امش رو صدا میزد اون دختر از بغلم بیرون اومد و گوشاشو تیز تر کرد که باباش به طرف ایستگاه اتوبوس می اومد
دختر بچه: بابایی من اینجام
بابای دختر بچه: دیدمت عشق بابایی چرا گریه کردی؟ مگه نگفتیم اگه گم شدی گریه نکنی بابایی پیدات میکنه؟
دختر کوچولو: اخه فک میکرلدم دیگه نمیبینمت
پدرش دخترش رو تو اغوش کشید زیاد به قیافه ها دقت نمیکردم ولی وقتی پدر اون دختر سرش رو بالا اورد خودمو تو چهرش دیدم امکان نداره اون خودم بودم یعنی من تو اینده خودمم!! با تمامم سرعتم اونجا رو ترک کردم سونگ مین منو سرگرم کرده تا بره پیش ا/ت اون تو خطر باید هرچی سریع تر خودمو به خونه میرسوندم با تمام سرعتم میدوئیدم به خونه رسیدم درو محکم زدم ولی کسی باز نکرد دنبال کلید میگشتم که در خود به خود باز شد رفتم تو و با جسم خونی ا/ت مواجه شدم یه چاقو درست روی قلبش خورده بود که پاهام سست شدو افتادم روی زمین جالم به شدت بد بود و بغض راه گلومو رو گرفته بود که ...
از روی تخت بلند شدن و یه لباس پوشیدم امروز هوا خیلی گرم بود اگه ا/ت یاد داشته باشه قبل لول کردن جلبک اون رو توی سه ظرف یخ بزاره عالی میشه ا/ت مشغول مرتب کردن تخت شد منم رفتم تا سوپری و دو بسته جلبک خریدم به سمت خونه میرفتم که متوجه یه دختر کوچلو با موهای طلایی رنگش شدم که کنار خیابون گریه میکرد رفتم سمتش و کنارش روی صندلی اتوبوس نشستم
نامجون: ببینم خانوم کوچلو اتفاقی افتاده؟؟
دختر بچه: عمو مامان و بابام رو گم کردم
بازوم رو محکم چسبید به قیافش میخورد خیلی کوچولو باشه و 3 سال بیشتر بهش نمیخورد موهاش رو نوازش کردم و گفتم
نامجون: میخوای بریم دنبالشون
دختر بچه: اونا بهم گفتن که اگه گم شدم یه جا بمونم تا اونها منو پیدا کنن
نامجون: نمی دونی اخرین بار کجا دیدیشون؟ اگه بخوای میتونم کمکت کنم
دختر بچه: من از مامان و بابام جلو تر راه میرفتم که گم شدم
دختر بچه داشت با تمام انرژی که داشت صحبت میکرد که یه نفر از دور امش رو صدا میزد اون دختر از بغلم بیرون اومد و گوشاشو تیز تر کرد که باباش به طرف ایستگاه اتوبوس می اومد
دختر بچه: بابایی من اینجام
بابای دختر بچه: دیدمت عشق بابایی چرا گریه کردی؟ مگه نگفتیم اگه گم شدی گریه نکنی بابایی پیدات میکنه؟
دختر کوچولو: اخه فک میکرلدم دیگه نمیبینمت
پدرش دخترش رو تو اغوش کشید زیاد به قیافه ها دقت نمیکردم ولی وقتی پدر اون دختر سرش رو بالا اورد خودمو تو چهرش دیدم امکان نداره اون خودم بودم یعنی من تو اینده خودمم!! با تمامم سرعتم اونجا رو ترک کردم سونگ مین منو سرگرم کرده تا بره پیش ا/ت اون تو خطر باید هرچی سریع تر خودمو به خونه میرسوندم با تمام سرعتم میدوئیدم به خونه رسیدم درو محکم زدم ولی کسی باز نکرد دنبال کلید میگشتم که در خود به خود باز شد رفتم تو و با جسم خونی ا/ت مواجه شدم یه چاقو درست روی قلبش خورده بود که پاهام سست شدو افتادم روی زمین جالم به شدت بد بود و بغض راه گلومو رو گرفته بود که ...
۳.۰k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.