دوباره برمیگردم/پارت7
(((((((ساعت 1 ظهر)))))))
رینا:آنیکییییی گشنمهههه
باجی:هوممم بزا ببینم...اونیگیری میخوری؟
رینا:عارععععع دانگو برنج داریم؟
باجی:نوچ تموم شد جوجه
(((میووو)))
رینا:بغل کردن چوچو*بوس کردنش*
باجی:بیا چوچوعم گشنشه بدش به من ببینم.بغل گرفتن چوچو*زدن به بینی چوچو*
رینا:ریختن غذا برای چوچو*گذاشتن آب بغلش*بیا ببینم چوچویی من
باجی:نگا تروخدا عیننن خودت لوسه.گذاشتن چوچو کنار غذاش*برداشتن دوتا کش و شونه*
رینا:اوخ جانممم نگا چیجوری میخورههه
باجی:خرگوشی بستن موهای رینا*زدن به بینی رینا*
رینا:حیحی U^ェ^U
(((زنگ خوردن گوشی باجی)))
باجی:بله...عه سلام مامان...برا تو چه فرقی داره آخه...چیییی نه چی داری میگی؟...معلومه که نمیام حداقل نه بدون رینا...ینی چی که برات مهم نیس؟...خو برا منم مهم نیس چی فک میکنی...چه ربطی دارهههه...حق نداری اینکارو کنی...ا.الووو الووو...قطع کردن گوشی*
رینا:چی شد؟
باجی:ما...مامان میگه باید باهاش برم اینگلیس
رینا:ی...ینی چی؟میدونی که نمیتونه ببرتت پس توعم نرو
باجی:مسئله اینه که سرپرستمونه ولی حق نداره منو ببره
رینا:گریه کردن*م...معل...معلومه نمیتونه هق هق تو همینجا میمونی
باجی:هوی هوی فعلا که میبینی همینجام جایی نرفتم که گریه نکن به کسیم اینو نگو خب؟
رینا:ا...اوهوم قول میدی نری دیگه؟
باجی:عارع بابا قووول میدم...پیانگ؟
رینا:عارععععععع (✷‿✷)
((((((((بعد خوردن غذا که شامل اونیگیری و پیانگ بود)))))))
رینا:من میرم بیرون خودافظ
باجی:هویییی مراقب باش
(((رینا در حال موتور سواری با سرعت 250 تو اتوبان)))
رینا:هوووو آروم باش هیچی نمیشه باجی نمیره قول داد دیگه
(رد شدن یه موتور دیگه با سرعت*)
یارو پشت اونیکی موتور:هوی هوی دختر خانوم مسابقه بدیم؟
رینا:اوک مثلا منم نفهمیدم کی ای تا معبد هرکی برد واسه اونیکی باید بستی با شکلات بگیره
یارو:باشه...سه،دو،یک شروعععععع
رینا:هوشههههه بی انصاف عوضیییی
(((بعد مسابقه،داخل معبد)))
رینا:بله و مساوی شدیم (T_T)
میتسویا:عالیه اصن نایس (눈_눈)
رینا:نقاب زدی مثلا من نفهمم کی ای؟ (๑˙ー˙๑)
میتسویا:مثلاااا مثلاااااااااا
رینا:هعییییییی (ฅ´ω`ฅ)
میتسویا:حالا چرا این وقت شب بیرون بودی؟
رینا:هیچی همینجوری؟
میتسویا:نبابا...الکی داشتی با 250 تا میرفتی؟منم خرم این وسط
رینا:خندیدن*یکوچولو ن...
میتسویا:چرا ناراحت بودی؟
رینا:وقتی ذهن خوان تشیف داری (T_T)مامانمون امروز زنگ زد به باجی...تعریف کردن کل قضیه*(نویسنده گشاد تشیف داره و حال نداره توضیح بده)
میتسویا:عو الان گرفدم هیچی نمیشه میخوای با باجی صحبت کنم؟
رینا:نههههههههه کسی نباید چیزی بفهمهههه
میتسویا:باشه باشه
رینا:آنیکییییی گشنمهههه
باجی:هوممم بزا ببینم...اونیگیری میخوری؟
رینا:عارععععع دانگو برنج داریم؟
باجی:نوچ تموم شد جوجه
(((میووو)))
رینا:بغل کردن چوچو*بوس کردنش*
باجی:بیا چوچوعم گشنشه بدش به من ببینم.بغل گرفتن چوچو*زدن به بینی چوچو*
رینا:ریختن غذا برای چوچو*گذاشتن آب بغلش*بیا ببینم چوچویی من
باجی:نگا تروخدا عیننن خودت لوسه.گذاشتن چوچو کنار غذاش*برداشتن دوتا کش و شونه*
رینا:اوخ جانممم نگا چیجوری میخورههه
باجی:خرگوشی بستن موهای رینا*زدن به بینی رینا*
رینا:حیحی U^ェ^U
(((زنگ خوردن گوشی باجی)))
باجی:بله...عه سلام مامان...برا تو چه فرقی داره آخه...چیییی نه چی داری میگی؟...معلومه که نمیام حداقل نه بدون رینا...ینی چی که برات مهم نیس؟...خو برا منم مهم نیس چی فک میکنی...چه ربطی دارهههه...حق نداری اینکارو کنی...ا.الووو الووو...قطع کردن گوشی*
رینا:چی شد؟
باجی:ما...مامان میگه باید باهاش برم اینگلیس
رینا:ی...ینی چی؟میدونی که نمیتونه ببرتت پس توعم نرو
باجی:مسئله اینه که سرپرستمونه ولی حق نداره منو ببره
رینا:گریه کردن*م...معل...معلومه نمیتونه هق هق تو همینجا میمونی
باجی:هوی هوی فعلا که میبینی همینجام جایی نرفتم که گریه نکن به کسیم اینو نگو خب؟
رینا:ا...اوهوم قول میدی نری دیگه؟
باجی:عارع بابا قووول میدم...پیانگ؟
رینا:عارععععععع (✷‿✷)
((((((((بعد خوردن غذا که شامل اونیگیری و پیانگ بود)))))))
رینا:من میرم بیرون خودافظ
باجی:هویییی مراقب باش
(((رینا در حال موتور سواری با سرعت 250 تو اتوبان)))
رینا:هوووو آروم باش هیچی نمیشه باجی نمیره قول داد دیگه
(رد شدن یه موتور دیگه با سرعت*)
یارو پشت اونیکی موتور:هوی هوی دختر خانوم مسابقه بدیم؟
رینا:اوک مثلا منم نفهمیدم کی ای تا معبد هرکی برد واسه اونیکی باید بستی با شکلات بگیره
یارو:باشه...سه،دو،یک شروعععععع
رینا:هوشههههه بی انصاف عوضیییی
(((بعد مسابقه،داخل معبد)))
رینا:بله و مساوی شدیم (T_T)
میتسویا:عالیه اصن نایس (눈_눈)
رینا:نقاب زدی مثلا من نفهمم کی ای؟ (๑˙ー˙๑)
میتسویا:مثلاااا مثلاااااااااا
رینا:هعییییییی (ฅ´ω`ฅ)
میتسویا:حالا چرا این وقت شب بیرون بودی؟
رینا:هیچی همینجوری؟
میتسویا:نبابا...الکی داشتی با 250 تا میرفتی؟منم خرم این وسط
رینا:خندیدن*یکوچولو ن...
میتسویا:چرا ناراحت بودی؟
رینا:وقتی ذهن خوان تشیف داری (T_T)مامانمون امروز زنگ زد به باجی...تعریف کردن کل قضیه*(نویسنده گشاد تشیف داره و حال نداره توضیح بده)
میتسویا:عو الان گرفدم هیچی نمیشه میخوای با باجی صحبت کنم؟
رینا:نههههههههه کسی نباید چیزی بفهمهههه
میتسویا:باشه باشه
۳۲۶
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.