p72من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 72
من جزو خاطرات بدت بودم؟
------------------------
جفتشون توی کل مسیر سکوت کرده بودن ...با اینکه سوا هنوز فکرش به شدت درگیر هیونا و ایندش بود ولی صبوری و با ملاحظگی یونگی تا حد زیادی از اضطرابش کم کرد ...با رسیدن به خونه ی سوا و یوری سوا از ماشین پیاده شد و یونگی اروم هیونا رو بلند کرد و با سوا وارد خونه شدن ...
یونگی:کجا بزارمش؟
سوا:فعلا بزارش روی تختم ...
یونگی اروم خم شد و بدون اینکه پسربچه رو از خواب بلند کنه اروم اونو روی تخت گذاشت...هیونا زیرلب من منی کرد و اروم توی خودش جمع شد ...
یونگی با این حرکتش لبخند کوچیکی زد و موهای خرمایی رنگش که روی پیشونیش افتاده بودن رو کنار زد و از اتاق خارج شد...
پیش سوا رفت ک داشت توی اشپزخونه برای دوتاشون قهوه درست میکرد ...
یونگی به اوپن تکیه داد :دلم براش میسوزه...
سوا بدون اینکه حرفی بزنه سر تکون داد ...
یونگی ک میدید سوا این چند روز چقد توی خودش فرو رفته و کم حرف شده اروم بهش نزدیک شد ...
سوا که پشتش به یونگی بود تا وقتی که بازدم نفساش رو کنار گوشش حس نکرد متوجه اون نشد ..
یونگی اروم دستشو دور کمرش حلقه کرد و دستای سوا ک میلرزید رو گرفت و سرشو روی شونه اش گذاشت...
یونگی:حالت خوبه بیبی...
اروم سر تکون داد ...
یونگی حلقه ی امن دستاشو باز کرد و شونه های سوا رو گرفت و اونو به سمت خودش برگردوند ...اروم موهایی ک صورت زیباش رو پوشونده بودن کنار زد و چونه اش رو بالا اورد ...
یونگی:روز اول یادته ازت چه قولی گرفتم؟
سوا پلک زد و اروم جواب داد ..
+توی رابطمون دروغ نداریم....
یونگی:خب؟
پلکای سوا لرزیدن و چشماش پر اشک شدن...
یونگی که خیس شدن چشمای قشنگشو دید سریع دستاشو باز کرد و لبخند غمگینی زد ...
سوا بدون مکث خودشو به اغوش یونگی سپرد...
یونگی با یه دست کمرش و با دست دیگه اش موهاش رو نوازش میکرد
_من بهت گفتم این قلب کوچولو و مهربونت نمیتونه تنهایی با مشکلاتی که دنیا بهش تحمیل میکنه کنار بیاد ...همیشه یه مقدارشو بده به من ..ما با هم دیگه حلش میکنیم باشه؟قرار نیست وقتی جسممون مال همدیگس فقط لحظه های خوب و خنده هامون مشترک باشن...قرار نست تا وقتی من زندم هیچوقت تنهایی گریه کنی گربه کوچولو...
سوا که به شدت به شنیدن این حرفا نیاز داشت سرشو به سینه ی یونگی تکیه داد و اروم هق هق گریه اش رو ازاد کرد ...
سوا:من میترسم یونگیا ...من قولی رو دادم ک میترسم نتونم بهش عمل کنم ....همش تقصیر منه ..
_شیشششش اروم باش کوچولو ...هیچکدوم اینا تقصیر تو نیس(چقد نیاز دارم یونگی این حرفا رو بهم بزنه ) تو کار بدی نکردی ...این به خاطر قلب مهربونته ک میخوای به همه کمک کنی ...و میدونی چیه؟من دلمو به همین قلب مهربونت باختم ...
سوا وسط هق هق هاش لبخندی زد ...یونگی همیشه میدونست ک با چه کلماتی روح پریشون دختر رو اروم کنه ...
یونگی اهی کشید : و میدونی قسمت بدش کجاست؟اینکه این قلب مهربونت جوری وجود منو تسخیر کرده ک نمیتونم وقتی یه چیزی میگه بهش نه بگم...
اروم سرشو بالا اورد :یعنی..
یونگی:فک کنم باید علاوه بر تو یه بچه ی دیگه رو هم به سرپرستی بگیرم :/
گیلیلیلیلیلی یونگی راضی شد
من جزو خاطرات بدت بودم؟
------------------------
جفتشون توی کل مسیر سکوت کرده بودن ...با اینکه سوا هنوز فکرش به شدت درگیر هیونا و ایندش بود ولی صبوری و با ملاحظگی یونگی تا حد زیادی از اضطرابش کم کرد ...با رسیدن به خونه ی سوا و یوری سوا از ماشین پیاده شد و یونگی اروم هیونا رو بلند کرد و با سوا وارد خونه شدن ...
یونگی:کجا بزارمش؟
سوا:فعلا بزارش روی تختم ...
یونگی اروم خم شد و بدون اینکه پسربچه رو از خواب بلند کنه اروم اونو روی تخت گذاشت...هیونا زیرلب من منی کرد و اروم توی خودش جمع شد ...
یونگی با این حرکتش لبخند کوچیکی زد و موهای خرمایی رنگش که روی پیشونیش افتاده بودن رو کنار زد و از اتاق خارج شد...
پیش سوا رفت ک داشت توی اشپزخونه برای دوتاشون قهوه درست میکرد ...
یونگی به اوپن تکیه داد :دلم براش میسوزه...
سوا بدون اینکه حرفی بزنه سر تکون داد ...
یونگی ک میدید سوا این چند روز چقد توی خودش فرو رفته و کم حرف شده اروم بهش نزدیک شد ...
سوا که پشتش به یونگی بود تا وقتی که بازدم نفساش رو کنار گوشش حس نکرد متوجه اون نشد ..
یونگی اروم دستشو دور کمرش حلقه کرد و دستای سوا ک میلرزید رو گرفت و سرشو روی شونه اش گذاشت...
یونگی:حالت خوبه بیبی...
اروم سر تکون داد ...
یونگی حلقه ی امن دستاشو باز کرد و شونه های سوا رو گرفت و اونو به سمت خودش برگردوند ...اروم موهایی ک صورت زیباش رو پوشونده بودن کنار زد و چونه اش رو بالا اورد ...
یونگی:روز اول یادته ازت چه قولی گرفتم؟
سوا پلک زد و اروم جواب داد ..
+توی رابطمون دروغ نداریم....
یونگی:خب؟
پلکای سوا لرزیدن و چشماش پر اشک شدن...
یونگی که خیس شدن چشمای قشنگشو دید سریع دستاشو باز کرد و لبخند غمگینی زد ...
سوا بدون مکث خودشو به اغوش یونگی سپرد...
یونگی با یه دست کمرش و با دست دیگه اش موهاش رو نوازش میکرد
_من بهت گفتم این قلب کوچولو و مهربونت نمیتونه تنهایی با مشکلاتی که دنیا بهش تحمیل میکنه کنار بیاد ...همیشه یه مقدارشو بده به من ..ما با هم دیگه حلش میکنیم باشه؟قرار نیست وقتی جسممون مال همدیگس فقط لحظه های خوب و خنده هامون مشترک باشن...قرار نست تا وقتی من زندم هیچوقت تنهایی گریه کنی گربه کوچولو...
سوا که به شدت به شنیدن این حرفا نیاز داشت سرشو به سینه ی یونگی تکیه داد و اروم هق هق گریه اش رو ازاد کرد ...
سوا:من میترسم یونگیا ...من قولی رو دادم ک میترسم نتونم بهش عمل کنم ....همش تقصیر منه ..
_شیشششش اروم باش کوچولو ...هیچکدوم اینا تقصیر تو نیس(چقد نیاز دارم یونگی این حرفا رو بهم بزنه ) تو کار بدی نکردی ...این به خاطر قلب مهربونته ک میخوای به همه کمک کنی ...و میدونی چیه؟من دلمو به همین قلب مهربونت باختم ...
سوا وسط هق هق هاش لبخندی زد ...یونگی همیشه میدونست ک با چه کلماتی روح پریشون دختر رو اروم کنه ...
یونگی اهی کشید : و میدونی قسمت بدش کجاست؟اینکه این قلب مهربونت جوری وجود منو تسخیر کرده ک نمیتونم وقتی یه چیزی میگه بهش نه بگم...
اروم سرشو بالا اورد :یعنی..
یونگی:فک کنم باید علاوه بر تو یه بچه ی دیگه رو هم به سرپرستی بگیرم :/
گیلیلیلیلیلی یونگی راضی شد
۱۶.۵k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.