پارت ۱۲
ویو یونا :
تو کاغذ نوشته بود
هرکی داره نامه رو میخونه به دستم پدر مادرم برسونه
:مامان ممنون که منو به دنیا اودی ... و کلی اذیتم کردی مرسی که هیش موقع درکم نکردی و تو این چند سال اصلا نگرانم نشدی
:بابا مرسی که از موقعی که به دنیا اومدم روی خوب ترو ندیدم و همیشه باهام بودی
و اون داستان خواهرم رو نگفتین ها
حالا هرچی دیگه بیخیالش
مرسی که تو ۱۸ سال زندگیم یه روی خوبی از شما ندیدم
راستی یادم رفت بپرسم حال دوها رو بپرسم (داداش بزرگش)
می دونم الان تو امریکاس ولی اصلا بهش نگین که من خودکشی کردم
خدافظ
یونا: بعد تموم کردن نامه یونا خود به خود گریه ام اومد
ولی در حالی که من هیش موقع ا.ت رو ندیدم و نمی تونم قبول کنم خواهرم
..........
ویو مامان ا.ت:
زنگ زدم به یونا
یونا کجایی این نصف شب
یونا: ها هیچی دارم میام
_ اوک منتظرت میمونم
+اوم
یونا: گوشی رو قطع کردم چیه سمت بیمارستان حرکت کردم
رسیدم
و از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل
چند طبقه بالا رفتم که دیدم مامانم نشسته رو صندلی
واقعا فاز مامانم رو می دونم اون همه با ا.ت بد بود همیشه باهاش دعوا داشت الان نشسته منتظر ببینه دکتر چی میگه
رفتم پیشش
_یونا اومدی
+اره دیگه روبه روتم
_یونا چرا اینهمه دیر کردی ساعت ۱۲
+هیچی یکم بیرون بودم
حالا ولش کن حال ا.ت چطور؟
_والا خودمم نمی دونم ، دکتر هیچی نگفته
یونا:باشه من میرم یکم بیرون
_کجا همین الان اومدی
+بابا هوای اینجا خراب
یونا: داشتم میرفتم که دکتر از اتاق ا.ت
مامان : اقای دکتر حال ا.ت چطور(با استرس )
دکتر: متاسفم ولی شاید حدود یه سال تو کما باشه اصلا حالش رو به راه نیست
اگه هم به هوش بیاد ممکنه فراموشی بگیره چون ظربه شدیدی به مغز و جمجمه اش بر خورد کرده
یونا : ناراحت شدم ولی من که هیش موقع ا.ت رو ندیدم
بدون هیچ واکنشی از بیمارستان بیرون رفتم
یونا: من هیچ موقع از پدر مادرم خوبی ندیدم
نزاشتن به ارزوی واقیعم برسم و نزاشتن به شغلی که می خوام برسم
هرچی بیخیال شدم
یکدفعه یه ویبره از گوشی ا.ت اومد
برداشتم نوشته بود عشقم هیون
با خودم فقط فکر میکردم هیون کیه
گوشی ا.ت رو می خواستم باز کنم ولی رمزش رو نمی دونستم
رفتم خونه و استراحت کردم و فردا صبح از خواب پاشدم و رفتم بیمارستان
اروم رفتم اتاق ا.ت دیدم که مامانم پیشش خوابیده
با انگشت ا.ت گوشیش رو باز کردم و رمز گوشیش رو عوض کردم
رفتم تو پیام ها
هیون : ا.ت منظورت چیه .... چرا جواب نمیدی .... ا.ت سه روز ازت خبر نیست ها
جنی: ا.ت چیمیگی نفهمیدم منظورت رو ا.ت ا.ت
یه لحظه جنی که که دوست من بود مامان بابام نزاشتن باهاش دوست باش
اونی که همسن منه و از ا.ت دوسال بزرگتر
نمی دونستم چیکار کنم زنگ زدم بهشون🗿🗿
لایک نمیکنی🗿🗿🗿🗿🗿دستم شیکست ها
تو کاغذ نوشته بود
هرکی داره نامه رو میخونه به دستم پدر مادرم برسونه
:مامان ممنون که منو به دنیا اودی ... و کلی اذیتم کردی مرسی که هیش موقع درکم نکردی و تو این چند سال اصلا نگرانم نشدی
:بابا مرسی که از موقعی که به دنیا اومدم روی خوب ترو ندیدم و همیشه باهام بودی
و اون داستان خواهرم رو نگفتین ها
حالا هرچی دیگه بیخیالش
مرسی که تو ۱۸ سال زندگیم یه روی خوبی از شما ندیدم
راستی یادم رفت بپرسم حال دوها رو بپرسم (داداش بزرگش)
می دونم الان تو امریکاس ولی اصلا بهش نگین که من خودکشی کردم
خدافظ
یونا: بعد تموم کردن نامه یونا خود به خود گریه ام اومد
ولی در حالی که من هیش موقع ا.ت رو ندیدم و نمی تونم قبول کنم خواهرم
..........
ویو مامان ا.ت:
زنگ زدم به یونا
یونا کجایی این نصف شب
یونا: ها هیچی دارم میام
_ اوک منتظرت میمونم
+اوم
یونا: گوشی رو قطع کردم چیه سمت بیمارستان حرکت کردم
رسیدم
و از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل
چند طبقه بالا رفتم که دیدم مامانم نشسته رو صندلی
واقعا فاز مامانم رو می دونم اون همه با ا.ت بد بود همیشه باهاش دعوا داشت الان نشسته منتظر ببینه دکتر چی میگه
رفتم پیشش
_یونا اومدی
+اره دیگه روبه روتم
_یونا چرا اینهمه دیر کردی ساعت ۱۲
+هیچی یکم بیرون بودم
حالا ولش کن حال ا.ت چطور؟
_والا خودمم نمی دونم ، دکتر هیچی نگفته
یونا:باشه من میرم یکم بیرون
_کجا همین الان اومدی
+بابا هوای اینجا خراب
یونا: داشتم میرفتم که دکتر از اتاق ا.ت
مامان : اقای دکتر حال ا.ت چطور(با استرس )
دکتر: متاسفم ولی شاید حدود یه سال تو کما باشه اصلا حالش رو به راه نیست
اگه هم به هوش بیاد ممکنه فراموشی بگیره چون ظربه شدیدی به مغز و جمجمه اش بر خورد کرده
یونا : ناراحت شدم ولی من که هیش موقع ا.ت رو ندیدم
بدون هیچ واکنشی از بیمارستان بیرون رفتم
یونا: من هیچ موقع از پدر مادرم خوبی ندیدم
نزاشتن به ارزوی واقیعم برسم و نزاشتن به شغلی که می خوام برسم
هرچی بیخیال شدم
یکدفعه یه ویبره از گوشی ا.ت اومد
برداشتم نوشته بود عشقم هیون
با خودم فقط فکر میکردم هیون کیه
گوشی ا.ت رو می خواستم باز کنم ولی رمزش رو نمی دونستم
رفتم خونه و استراحت کردم و فردا صبح از خواب پاشدم و رفتم بیمارستان
اروم رفتم اتاق ا.ت دیدم که مامانم پیشش خوابیده
با انگشت ا.ت گوشیش رو باز کردم و رمز گوشیش رو عوض کردم
رفتم تو پیام ها
هیون : ا.ت منظورت چیه .... چرا جواب نمیدی .... ا.ت سه روز ازت خبر نیست ها
جنی: ا.ت چیمیگی نفهمیدم منظورت رو ا.ت ا.ت
یه لحظه جنی که که دوست من بود مامان بابام نزاشتن باهاش دوست باش
اونی که همسن منه و از ا.ت دوسال بزرگتر
نمی دونستم چیکار کنم زنگ زدم بهشون🗿🗿
لایک نمیکنی🗿🗿🗿🗿🗿دستم شیکست ها
۴.۴k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.