درگیرِ مافیاها
پارت ۳۸
از زبان تهیونگ:
دکتر گفت ا/ت بارداره برای یه لحضه هممون به هم زل زدیم و ساکت موندیم خیلی شوک شدیم دکتر از اتاق رفت بیرون که جونگکوک اول به ا/ت تبریک گفت و بعد اومد بغلم کرد و محکم چپ و راست صورتمو ماچ کرد گفت تهیونگ عمو شدم منم گفتم عهههه جونگکوک ولم کن کشتی منو دو دقیقه آسایش ندارم از دست تو...
از زبان ا/ت: جونگکوک و تهیونگ مثل همیشه تو سرو کله هم میزدن منم حال عجیبی داشتم از یه طرف از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم از یه طرف یکم نگران وضعیت غیر عادی زندگیمون بودم که الان این بچه تو این اوضاع نابسامان چی سرش میاد تو این فکرا بودم که تهیونگ اومد کنار تختم نشست و بهم خیره شد...
از زبان جونگکوک: دیگه مسخره بازی کافی بود حالا وقتش شده بود تنهاشون بزارم برای همین تا حواسشون به من نبود عقب عقب از اتاق بیرون رفتمو درو بستم.
از زبان تهیونگ: دستمو بردم تو موهای ا/ت و گردنشو لمس کردم و گفتم: انقد خوشحالم که نمیدونم چه واکنشی باید نشون بدم بدجور شوک شدم الان من بابا شدم چیزی که هرگز فکرشم نمیکردم
ا/ت: با خنده گفتم منم هرگز فکر نمیکردم به این زودیا مامان بشم بعد سرمو انداختم پایین و خندم محو شد
تهیونگ: چی شد عزیزم؟
ا/ت: میترسم ما که حتی نمیتونیم به کسی بگیم بچه دار شدیم الان چی میشه؟
تهیونگ: نگران نباش تا منو داری اصلا نترس شده جونمم بدم نه تو نه این بچه اذیت نمیشید...
داشتیم حرف میزدیم که یهو جونگکوک اومد تو گفت: خب بسه دیگه به اندازه کافی تنهاتون گذاشتم پاشین بریم از گشنگی مردم؛ منو ا/ت زدیم زیر خنده و من برگشتم به جونگکوک گفتم: تو بزرگ نمیشی نه؟
که اونم مثل همیشه کم نیاورد گفت : نه
از زبان ا/ت: از بیمارستان که داشتیم برمیگشتیم توی راه تهیونگ داشت میگفت که کسی نباید چیزی بفهمه تا یه فکری بکنن و منم باید فعلا قایمش میکردم...
برگشتیم عمارت و رفتیم تو صبحونمونو خوردیم منم رفتم اتاقم دوش بگیرم ...
از زبان تهیونگ: جونگکوک میخواست بلند شه بره گفتم چن لحضه بشین لطفا
جونگکوک: چی شده؟
تهیونگ: یه اتفاقای خیلی بدی افتاده دلم نمیخواد تورو هم ناراحت کنم ولی مجبورم بگم و اینکه تنهایی از پسشون برنمیام
جونگکوک: هرچی هست بگو نگران نباش...
از زبان جونگکوک:
تهیونگ داشت از همون ماجرای نامه و کارای جانگ شینو عمو ایل سوک برام حرف میزد منم مغزم هنگ کرده بود همه چیو میتونستم هضم کنم و باهاش کنار بیام الا کشته شدن خانوادم؛ تحمل همه چیز تو این دنیا ممکن بود جز این مورد؛باید انتقام میگرفتیم...
از زبان تهیونگ:
جونگکوک سر لیوانی که روی میز بود رو تو دست گرفته بود و از شدت ناراحتی و خشم لب خودشو گاز میگرفت که لبش زخم شد بلند شدم رفتم کنارش و دستم گذاشتم رو شونش گفتم : باید برای تلافی نقشه بکشیم
شرط:۵۰
از زبان تهیونگ:
دکتر گفت ا/ت بارداره برای یه لحضه هممون به هم زل زدیم و ساکت موندیم خیلی شوک شدیم دکتر از اتاق رفت بیرون که جونگکوک اول به ا/ت تبریک گفت و بعد اومد بغلم کرد و محکم چپ و راست صورتمو ماچ کرد گفت تهیونگ عمو شدم منم گفتم عهههه جونگکوک ولم کن کشتی منو دو دقیقه آسایش ندارم از دست تو...
از زبان ا/ت: جونگکوک و تهیونگ مثل همیشه تو سرو کله هم میزدن منم حال عجیبی داشتم از یه طرف از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم از یه طرف یکم نگران وضعیت غیر عادی زندگیمون بودم که الان این بچه تو این اوضاع نابسامان چی سرش میاد تو این فکرا بودم که تهیونگ اومد کنار تختم نشست و بهم خیره شد...
از زبان جونگکوک: دیگه مسخره بازی کافی بود حالا وقتش شده بود تنهاشون بزارم برای همین تا حواسشون به من نبود عقب عقب از اتاق بیرون رفتمو درو بستم.
از زبان تهیونگ: دستمو بردم تو موهای ا/ت و گردنشو لمس کردم و گفتم: انقد خوشحالم که نمیدونم چه واکنشی باید نشون بدم بدجور شوک شدم الان من بابا شدم چیزی که هرگز فکرشم نمیکردم
ا/ت: با خنده گفتم منم هرگز فکر نمیکردم به این زودیا مامان بشم بعد سرمو انداختم پایین و خندم محو شد
تهیونگ: چی شد عزیزم؟
ا/ت: میترسم ما که حتی نمیتونیم به کسی بگیم بچه دار شدیم الان چی میشه؟
تهیونگ: نگران نباش تا منو داری اصلا نترس شده جونمم بدم نه تو نه این بچه اذیت نمیشید...
داشتیم حرف میزدیم که یهو جونگکوک اومد تو گفت: خب بسه دیگه به اندازه کافی تنهاتون گذاشتم پاشین بریم از گشنگی مردم؛ منو ا/ت زدیم زیر خنده و من برگشتم به جونگکوک گفتم: تو بزرگ نمیشی نه؟
که اونم مثل همیشه کم نیاورد گفت : نه
از زبان ا/ت: از بیمارستان که داشتیم برمیگشتیم توی راه تهیونگ داشت میگفت که کسی نباید چیزی بفهمه تا یه فکری بکنن و منم باید فعلا قایمش میکردم...
برگشتیم عمارت و رفتیم تو صبحونمونو خوردیم منم رفتم اتاقم دوش بگیرم ...
از زبان تهیونگ: جونگکوک میخواست بلند شه بره گفتم چن لحضه بشین لطفا
جونگکوک: چی شده؟
تهیونگ: یه اتفاقای خیلی بدی افتاده دلم نمیخواد تورو هم ناراحت کنم ولی مجبورم بگم و اینکه تنهایی از پسشون برنمیام
جونگکوک: هرچی هست بگو نگران نباش...
از زبان جونگکوک:
تهیونگ داشت از همون ماجرای نامه و کارای جانگ شینو عمو ایل سوک برام حرف میزد منم مغزم هنگ کرده بود همه چیو میتونستم هضم کنم و باهاش کنار بیام الا کشته شدن خانوادم؛ تحمل همه چیز تو این دنیا ممکن بود جز این مورد؛باید انتقام میگرفتیم...
از زبان تهیونگ:
جونگکوک سر لیوانی که روی میز بود رو تو دست گرفته بود و از شدت ناراحتی و خشم لب خودشو گاز میگرفت که لبش زخم شد بلند شدم رفتم کنارش و دستم گذاشتم رو شونش گفتم : باید برای تلافی نقشه بکشیم
شرط:۵۰
۲۲.۵k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.