part💎¹⁰
bloody diamond
اسرا: با من کاری داشتید.
راوی: کوک از پشت میزش بلند شد و اومد سمت اسرا. هر چقد کوک نزدیک میشد اسرا میرفت عقب. تا اینکه خورد به دیوار.
کوک: تو خجالت نمیکشی.
اسرا: ب...بله؟
کوک: دیگه کارت به جایی رسیده که ادم بکشی.
اسرا: چ...چی من کاری نکردم.
راوی: کوک یه سیلی محکم به اسرا زد که باعث شد پرت شه زمین و از گوشه لبش خون بیاد.
کوک: چرا تو غذای ا/ت سم ریختی؟[با داد]
اسرا که خیلی ترسیده بود با ترس ادامه داد.
اسرا: من...من کاری نکردم.
کوک: که کاری نکردی ، جک[ با صدای بلند جک رو صدا کرد]
جک: بله آقا
کوک: این جونورُ ببر اتاق شکنجه تا بیام.
جک: بله حتما
اسرا: آقا غلط کردم ، تروخدا ببخشیدم[با گریه]
کوک: پس اعتراف کردی که سم ریختی تو غذاش. خب الان فک نکن که دیگه شکنجه نمیشی.
اسرا: اقا تروخدا
کوک: جک چرا وایسادی.
جک: ببخشید
راوی: جک رفت و بازو های اسرا رو گرفت و اونو کشون کشون از اتاق برد بیرون و اسرا هنوز داشت به کوک التماس میکرد که اونو ببخشه.
جانی ویو: الان تقریبا نصف پولو با بد بختی جمع کردم . البته دوست ا/تم تو این مدت خیلی بهم کمک کرد. اون حتی دانشگاه نمیرفت تا به من و ا/ت کمک کنه ، خیلی دختر خوبی بود. اگه همین طور که نصف پولو جمع کردم بتونم نصف دیگشم جمع کنم تا دو هفته دیگه میتونم ا/تو از جئون پس بگیرم. حتما تو این دو هفته که ا/ت اونجا بود خیلی بهش سختی کشید.
راوی: کوک قبل از اینکه به اتاق شکنجه بره رفت که به ا/ت سر بزنه .
تق تق
ا/ت: بفرمایید تو.
کوک: سلام، حالت بهتره
ا/ت: او سلام..ممنون خوبم🙃
کوک: خوبه ،میخواستم یه چیزی بهت بگم.
ا/ت: ....
کوک: خب...راستش...(نفس عمیق) من دوست دارم.
ا/ت: چی
کوک: من دوست دارم. با من ازدواج میکنی.
ا/ت خیلی شک شده بود. و هیچی نمیگفت و زل زده بود به کوک.
کوک: تا فردا جوابتو بهم بگو ، منتظرم.
و از اتاق رفت بیرون.
ا/ت ویو: اون الان بهم درخواست ازدواج داد.
یعنی درست شنیدم.
•ادامه دارد•
▪︎الماس خونین▪︎
اسرا: با من کاری داشتید.
راوی: کوک از پشت میزش بلند شد و اومد سمت اسرا. هر چقد کوک نزدیک میشد اسرا میرفت عقب. تا اینکه خورد به دیوار.
کوک: تو خجالت نمیکشی.
اسرا: ب...بله؟
کوک: دیگه کارت به جایی رسیده که ادم بکشی.
اسرا: چ...چی من کاری نکردم.
راوی: کوک یه سیلی محکم به اسرا زد که باعث شد پرت شه زمین و از گوشه لبش خون بیاد.
کوک: چرا تو غذای ا/ت سم ریختی؟[با داد]
اسرا که خیلی ترسیده بود با ترس ادامه داد.
اسرا: من...من کاری نکردم.
کوک: که کاری نکردی ، جک[ با صدای بلند جک رو صدا کرد]
جک: بله آقا
کوک: این جونورُ ببر اتاق شکنجه تا بیام.
جک: بله حتما
اسرا: آقا غلط کردم ، تروخدا ببخشیدم[با گریه]
کوک: پس اعتراف کردی که سم ریختی تو غذاش. خب الان فک نکن که دیگه شکنجه نمیشی.
اسرا: اقا تروخدا
کوک: جک چرا وایسادی.
جک: ببخشید
راوی: جک رفت و بازو های اسرا رو گرفت و اونو کشون کشون از اتاق برد بیرون و اسرا هنوز داشت به کوک التماس میکرد که اونو ببخشه.
جانی ویو: الان تقریبا نصف پولو با بد بختی جمع کردم . البته دوست ا/تم تو این مدت خیلی بهم کمک کرد. اون حتی دانشگاه نمیرفت تا به من و ا/ت کمک کنه ، خیلی دختر خوبی بود. اگه همین طور که نصف پولو جمع کردم بتونم نصف دیگشم جمع کنم تا دو هفته دیگه میتونم ا/تو از جئون پس بگیرم. حتما تو این دو هفته که ا/ت اونجا بود خیلی بهش سختی کشید.
راوی: کوک قبل از اینکه به اتاق شکنجه بره رفت که به ا/ت سر بزنه .
تق تق
ا/ت: بفرمایید تو.
کوک: سلام، حالت بهتره
ا/ت: او سلام..ممنون خوبم🙃
کوک: خوبه ،میخواستم یه چیزی بهت بگم.
ا/ت: ....
کوک: خب...راستش...(نفس عمیق) من دوست دارم.
ا/ت: چی
کوک: من دوست دارم. با من ازدواج میکنی.
ا/ت خیلی شک شده بود. و هیچی نمیگفت و زل زده بود به کوک.
کوک: تا فردا جوابتو بهم بگو ، منتظرم.
و از اتاق رفت بیرون.
ا/ت ویو: اون الان بهم درخواست ازدواج داد.
یعنی درست شنیدم.
•ادامه دارد•
▪︎الماس خونین▪︎
۸۲.۲k
۰۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.