رمان جرعت
#رمان_جرعت
#پارت_اول
#نویسنده_فاطمه_معماری
پا تند کردم و با عجله از خونه زدم بیرون.
اوف
سردرد وحشتناکی داشتم و نمیدونستم چی کار کنم.
دیگه داشتم از این رفتارای بابا دیوونه میشدم.
اخه این کارا چه معنی داره دقیقا؟
خوبه حالا چند ماه یه بار به زور میبینمشا!
واقعا صبر من هم حدی داره.
یه دختر تنها،
میون این همه گرگ!
نه مامانی،
و
نه بابا...
هع،بابا که هست!ولی بود و نبودش فرقی واسه حالِ من نداره.
الانم معلوم نیست کجاست،فقط یک ماه پیش بهم پیغام رسوند که قرار خونه رو عوض کنیم،برخلاف خواسته و عقیدههای من یه ویلای بزرگی تقریبا نزدیک دانشگاه جدیدی که توش ثبتنام کردم گرفت.
من؟
تنها؟
توی خونهای به اون بزرگی؟
ای خدا.
ادم تا چه حد بیخیال.
دیگه به این رفتارای پدرم عادت کرده بودم و بعد از مرگ عزیزجون روی پاهای خودم وایستادم.
تنهایِ تنها!
پام رو روی پدال گاز فشردم و به سرعت سَرسام آوری به سمت دانشگاه حرکت کردم.
حدود بیستمین بعد به دانشگاه رسیدم و بعد از پارک کردن ماشین،بیحوصله و بی هیچ شوقی به سمت دفتر مدیریت حرکت کردم.
با دو تقهای که به در وارد کردم صدای آقایی که فکر کنم آقای داوطلب معاون دانشگاه بود به گوش رسید.
_بفرمایید!
_سلام بنده سپهری هستم،ببخشید مزاحم شدم!برای گرفتن برنامه و ساعت درسی امروز اومدم.
_سلام خانم محترم،بفرمایید حاضره،فقط...انتخاب واحد کردین؟!
بدون هیچ درنگی سرم رو به معنای تایید تکون دادم.
بعد از گرفتن برنامه به سمت کلاس سیصدوشش که،امروز اولین جلسهام رو اونجا داشتم،حرکت کردم.
طبق گفتههای آقای داوطلب امروز استاد جدیدی هم به این دانشگاه منتقل شده بود و از قضا اولین کلاس رو باهم داشتیم.
خشک،سرد و بدون هیچ لطافتی وارد کلاس شدم.
چشم چرخوندم تا یه جای خالی پیدا کنم تا بشینم که متوجه تنها صندلی خالی کنار یه دختر شدم.
با چند قدم خودم رو به همونجا رسوندم و نشستم.
اکثرا همه نگاهشون به من بود و پچ پچای یواششون زیادی ازارم میداد.
با دستی که رو به رو قرار گرفت نگاهم رو از دستای گره خوردم گرفتم.
_سلام عزیزم!تازهواردی؟خوش اومدی.اسم من آسمون هستش و شما؟
یه نگاه قطبی اول به چشماش و بعد به دستی که روبهرو دراز کرده بود انداختم.
به صندلی تکیه زدم و تو همون حالت که نگاهم رو ازش میگرفتم اروم لب زدم:
_علیک!اره تازهواردم.
وقتی این حالت و رفتار من رو دید بدون هیچ اخموتخمی دستش رو کشید و فقط یه نگاه مهربون حوالهی نگاه بیرمقم کرد.
یه لحظه،فقط یه لحظه از این رفتارم پشیمون شدم.
#پارت_اول
#نویسنده_فاطمه_معماری
پا تند کردم و با عجله از خونه زدم بیرون.
اوف
سردرد وحشتناکی داشتم و نمیدونستم چی کار کنم.
دیگه داشتم از این رفتارای بابا دیوونه میشدم.
اخه این کارا چه معنی داره دقیقا؟
خوبه حالا چند ماه یه بار به زور میبینمشا!
واقعا صبر من هم حدی داره.
یه دختر تنها،
میون این همه گرگ!
نه مامانی،
و
نه بابا...
هع،بابا که هست!ولی بود و نبودش فرقی واسه حالِ من نداره.
الانم معلوم نیست کجاست،فقط یک ماه پیش بهم پیغام رسوند که قرار خونه رو عوض کنیم،برخلاف خواسته و عقیدههای من یه ویلای بزرگی تقریبا نزدیک دانشگاه جدیدی که توش ثبتنام کردم گرفت.
من؟
تنها؟
توی خونهای به اون بزرگی؟
ای خدا.
ادم تا چه حد بیخیال.
دیگه به این رفتارای پدرم عادت کرده بودم و بعد از مرگ عزیزجون روی پاهای خودم وایستادم.
تنهایِ تنها!
پام رو روی پدال گاز فشردم و به سرعت سَرسام آوری به سمت دانشگاه حرکت کردم.
حدود بیستمین بعد به دانشگاه رسیدم و بعد از پارک کردن ماشین،بیحوصله و بی هیچ شوقی به سمت دفتر مدیریت حرکت کردم.
با دو تقهای که به در وارد کردم صدای آقایی که فکر کنم آقای داوطلب معاون دانشگاه بود به گوش رسید.
_بفرمایید!
_سلام بنده سپهری هستم،ببخشید مزاحم شدم!برای گرفتن برنامه و ساعت درسی امروز اومدم.
_سلام خانم محترم،بفرمایید حاضره،فقط...انتخاب واحد کردین؟!
بدون هیچ درنگی سرم رو به معنای تایید تکون دادم.
بعد از گرفتن برنامه به سمت کلاس سیصدوشش که،امروز اولین جلسهام رو اونجا داشتم،حرکت کردم.
طبق گفتههای آقای داوطلب امروز استاد جدیدی هم به این دانشگاه منتقل شده بود و از قضا اولین کلاس رو باهم داشتیم.
خشک،سرد و بدون هیچ لطافتی وارد کلاس شدم.
چشم چرخوندم تا یه جای خالی پیدا کنم تا بشینم که متوجه تنها صندلی خالی کنار یه دختر شدم.
با چند قدم خودم رو به همونجا رسوندم و نشستم.
اکثرا همه نگاهشون به من بود و پچ پچای یواششون زیادی ازارم میداد.
با دستی که رو به رو قرار گرفت نگاهم رو از دستای گره خوردم گرفتم.
_سلام عزیزم!تازهواردی؟خوش اومدی.اسم من آسمون هستش و شما؟
یه نگاه قطبی اول به چشماش و بعد به دستی که روبهرو دراز کرده بود انداختم.
به صندلی تکیه زدم و تو همون حالت که نگاهم رو ازش میگرفتم اروم لب زدم:
_علیک!اره تازهواردم.
وقتی این حالت و رفتار من رو دید بدون هیچ اخموتخمی دستش رو کشید و فقط یه نگاه مهربون حوالهی نگاه بیرمقم کرد.
یه لحظه،فقط یه لحظه از این رفتارم پشیمون شدم.
۲.۰k
۰۵ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.