⁵دقیقه تا مرگ
⁵دقیقه تا مرگ
p¹⁸
جیمین با خودش گفت
-ایش چم شده
این چیه
جیمین سعی کرد بلند شه ولی نتونست جیمین کلا انگار یکی دیگه شده بود
بزور بلند شد و خودشو به مبل رسوند و خودشو پرت کرد روی مبل و غرق در فکراش خوابش برد
.
.
.
صبح با سردرد بدی از خواب بلند شد و دید تا پتو روشه اولش تعجب کرد بعدش دید تا ات نیست برای همین فهمید کار ات هستش
ات رفته بود حموم و.....
.
.
ات کاراشو کرد و اومد و گفت
*صبح بخیر حالت خوبه
-وسایلت رو جمع کن میریم(سرد
*کجا؟
-به تو مربوط نی فقط
به حرفم گوش کن(سرد و عصبانی
*.......
-کری؟ چرا وایسادی؟(سرد
ات اروم رفت و وسایلش رو جمع کرد و وقتی اومد جیمین رو ندید چند دقیقه نشست تا جیمین بیاد
بعد ده مین جیمین اومد
-پاشو بریم(سرد
*باشه
ات و جیمین رفتن اون خونه ی جیمین
ات توی راه گفت
*چرا داریم میریم اونجا؟
-به تو ربطی نداره (سرد
*اگه ربط نداره چرا اوردیم؟
-خفه شو(سرد و کمی عصبانی
(من دیگه نمی نویسم خودشون بدونین سرده رفتارش فقط عصبانیت رو مینویسم)
*نمی خوام جوابم رو بده
-نرو رو مخم
*جوابم رو بده
-از صدات از همه چیت متنفرم خفه شو(دادو عصبانیت شدید
*پس چرا ولم نمیکنی برم؟
-نمیتونم
*خب چرا عوضی(داد
-چون تو همه چیو میدونی
*خب پس بکشم
جیمین جا خورد با این حرف ات وات ادامه داد
*چرا لال شدی خب بکشم
-فعلا استفاده داری برام
*من وسیله ی تو نیستم که بخوای ازم استفاده کنی
-فعلا که هستی
بسه دیگه خفه شو دارم رانندگی میکنم
.
.
.
ات و جیمین رسیدن اونجا و وسایل هاشون رو برن بالا جیمین رو به ات کرد و گفت
-برو بالا
*چرا
-ایش انقدر حرف نزن همش هی چرا چرا گمشو برو دیگه حوصله ام رو سر بردی
ات رفت بالا جیمین یکم بعد رفت بالا دید تا ات توی دستش چاقو هست و گذاشته روی رگش
جیمین گفت
-داری چی کار میکنی احمق؟
*..........
-فکر میکنی باور میکنم؟ هه کور خوندی
ات همین که اومد چاقو رو بزنه به رگش جیمین سریع دوید سمت ات ث چاقو رو سعی کرد ازش بگیره ولی دعواشون شد و ات دستشرو برید و جیمین چاقو رو گرفت و ات واقعا حالش بد بود
جیمین گفت
-داری چه قلطی میکنی؟
*خفه شو به تو چه(بغض
-....
*چرا منو اوردی اینجا چرا همونجا ولم نکردی چرا تمومش نمیکنی چرا ولم نمیکنی خستم حتی وقتی هستی نمیتونم بمیرم
جیمین اومد یدونه زد تو گوش ات که افتاد زمین و گفت
-چرا فکر میکنی مردنت برا کسی مهمه؟
چی باعث شد فکر کنی انقدر مهمی که جونت برای کسی ارزش داشته باشه؟ میدونی خودت داری چه غلطی میکنی؟
ات اروم اروم داشت گریه میکرد
خون کف اتاق ریخته بود و جیمین بدون توجه از اتاق رفت بیرون و در اتاق رو قفل کرد
جیمین وقتی در اتاق رو اتاق رو قفل کرد ارون نشست در اتاق و برای اولین برای....
حمایت🖤
p¹⁸
جیمین با خودش گفت
-ایش چم شده
این چیه
جیمین سعی کرد بلند شه ولی نتونست جیمین کلا انگار یکی دیگه شده بود
بزور بلند شد و خودشو به مبل رسوند و خودشو پرت کرد روی مبل و غرق در فکراش خوابش برد
.
.
.
صبح با سردرد بدی از خواب بلند شد و دید تا پتو روشه اولش تعجب کرد بعدش دید تا ات نیست برای همین فهمید کار ات هستش
ات رفته بود حموم و.....
.
.
ات کاراشو کرد و اومد و گفت
*صبح بخیر حالت خوبه
-وسایلت رو جمع کن میریم(سرد
*کجا؟
-به تو مربوط نی فقط
به حرفم گوش کن(سرد و عصبانی
*.......
-کری؟ چرا وایسادی؟(سرد
ات اروم رفت و وسایلش رو جمع کرد و وقتی اومد جیمین رو ندید چند دقیقه نشست تا جیمین بیاد
بعد ده مین جیمین اومد
-پاشو بریم(سرد
*باشه
ات و جیمین رفتن اون خونه ی جیمین
ات توی راه گفت
*چرا داریم میریم اونجا؟
-به تو ربطی نداره (سرد
*اگه ربط نداره چرا اوردیم؟
-خفه شو(سرد و کمی عصبانی
(من دیگه نمی نویسم خودشون بدونین سرده رفتارش فقط عصبانیت رو مینویسم)
*نمی خوام جوابم رو بده
-نرو رو مخم
*جوابم رو بده
-از صدات از همه چیت متنفرم خفه شو(دادو عصبانیت شدید
*پس چرا ولم نمیکنی برم؟
-نمیتونم
*خب چرا عوضی(داد
-چون تو همه چیو میدونی
*خب پس بکشم
جیمین جا خورد با این حرف ات وات ادامه داد
*چرا لال شدی خب بکشم
-فعلا استفاده داری برام
*من وسیله ی تو نیستم که بخوای ازم استفاده کنی
-فعلا که هستی
بسه دیگه خفه شو دارم رانندگی میکنم
.
.
.
ات و جیمین رسیدن اونجا و وسایل هاشون رو برن بالا جیمین رو به ات کرد و گفت
-برو بالا
*چرا
-ایش انقدر حرف نزن همش هی چرا چرا گمشو برو دیگه حوصله ام رو سر بردی
ات رفت بالا جیمین یکم بعد رفت بالا دید تا ات توی دستش چاقو هست و گذاشته روی رگش
جیمین گفت
-داری چی کار میکنی احمق؟
*..........
-فکر میکنی باور میکنم؟ هه کور خوندی
ات همین که اومد چاقو رو بزنه به رگش جیمین سریع دوید سمت ات ث چاقو رو سعی کرد ازش بگیره ولی دعواشون شد و ات دستشرو برید و جیمین چاقو رو گرفت و ات واقعا حالش بد بود
جیمین گفت
-داری چه قلطی میکنی؟
*خفه شو به تو چه(بغض
-....
*چرا منو اوردی اینجا چرا همونجا ولم نکردی چرا تمومش نمیکنی چرا ولم نمیکنی خستم حتی وقتی هستی نمیتونم بمیرم
جیمین اومد یدونه زد تو گوش ات که افتاد زمین و گفت
-چرا فکر میکنی مردنت برا کسی مهمه؟
چی باعث شد فکر کنی انقدر مهمی که جونت برای کسی ارزش داشته باشه؟ میدونی خودت داری چه غلطی میکنی؟
ات اروم اروم داشت گریه میکرد
خون کف اتاق ریخته بود و جیمین بدون توجه از اتاق رفت بیرون و در اتاق رو قفل کرد
جیمین وقتی در اتاق رو اتاق رو قفل کرد ارون نشست در اتاق و برای اولین برای....
حمایت🖤
۸۶
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.