عشق درسایه سلطنت پارت 160
جیغ بلندی زدم..
خیلی شانس آوردم که تهیونگ با یه دستش منو گرفت و با دست دیگه اش افسار اسب رو گرفت و اسب رو نگه داشت..
با خشم گفت
تهیونگ: یه دقیقه تکون نخور... میتونی؟
اخم کردم و با ترس چیزی نگفتم.. از اسب پیاده شد و کمرم رو گرفت و پیاده ام کرد و زیر لب گفت
تهیونگ : اخرش تو یه بلایی سرخودت میاری..
اخمام رو تو هم کشیدم و با عجله پاهام رو به زمین کوبیدم و سمت قصر رفتم..صدای خنده ی ارومش از پشت سر اومد..
عصبی شدم و سریعتر رفتم داخل كل شب كابوس پایین افتادن از اسب رو دیدم واقعا نمیدونم چرا انقدر از اسب میترسیدم..تا خود صبح بیدار موندم و صبح رفتم تو باغ
با دیدن اسب یکی از نگهبانا که نزدیک میشد سریع خودم رو
کج کردم و از مسیر دیگه ای رفتم لع*نتی.. همه جا اسب..
تهیونگ: نمیدونستم انقدر از اسب میترسی..
سریع ولی با بغض برگشتم و زل زدم بهش و به زور تعظیم
کردم و خشن و پردرد گفتم
مری: حالا بدونین...
با اشک حلقه زده تو چشمم خواستم برم که بازوم رو گرفت..
زل زدم تو چشمش نگاهش خشن نبود..جدی نبود..
شرمنده و نگران... نه نه... امکان نداره..
تهیونگ: نمیخواستم بترسی.. اول فک کردم داری مسخره
بازی در میاری باورم نشد مگه میشه؟ تو مال کدوم دوره ای دختر؟ تو دوره ی من اسب چیزیه که همه مخصوصا یه بانو باید ازش استفاده کنه..
لبخند باریکی زد و گفت
تهیونگ: یه روز بخوای فرار کنی نیازت میشه هااا...
لبخند مهربونی زد گفت
تهیونگ: دیدم و حس کردم دیشب چجوری تو بغلم لرزیدی و با شناختی که ازت دارم میدونم دیشب رو خوب نخوابیدی ولی میخواستم ترست بریزه... این ضعفیه که میشه حلش کرد.. باید حلش کرد..
با خشم گفتم
مری: من نخوام شما ترسم رو بریزی باید کی رو ببینم؟
و اشکم فرو ریخت..سریع با پشت دست پاکش کردم و با عجله ازش فاصله گرفتم و رفتم تو اتاقم
بیش*عور برای اذیت کردنم دلیل هم میاورد...
****
سلام عشقا به خاطر تاخیر ببخشید ویس نمیزاشت بزاریم الان هم همین قد تونستم براتون بزارم برید خوش باشید ممنون از حمایت های بی پایان تون✨❤️
خیلی شانس آوردم که تهیونگ با یه دستش منو گرفت و با دست دیگه اش افسار اسب رو گرفت و اسب رو نگه داشت..
با خشم گفت
تهیونگ: یه دقیقه تکون نخور... میتونی؟
اخم کردم و با ترس چیزی نگفتم.. از اسب پیاده شد و کمرم رو گرفت و پیاده ام کرد و زیر لب گفت
تهیونگ : اخرش تو یه بلایی سرخودت میاری..
اخمام رو تو هم کشیدم و با عجله پاهام رو به زمین کوبیدم و سمت قصر رفتم..صدای خنده ی ارومش از پشت سر اومد..
عصبی شدم و سریعتر رفتم داخل كل شب كابوس پایین افتادن از اسب رو دیدم واقعا نمیدونم چرا انقدر از اسب میترسیدم..تا خود صبح بیدار موندم و صبح رفتم تو باغ
با دیدن اسب یکی از نگهبانا که نزدیک میشد سریع خودم رو
کج کردم و از مسیر دیگه ای رفتم لع*نتی.. همه جا اسب..
تهیونگ: نمیدونستم انقدر از اسب میترسی..
سریع ولی با بغض برگشتم و زل زدم بهش و به زور تعظیم
کردم و خشن و پردرد گفتم
مری: حالا بدونین...
با اشک حلقه زده تو چشمم خواستم برم که بازوم رو گرفت..
زل زدم تو چشمش نگاهش خشن نبود..جدی نبود..
شرمنده و نگران... نه نه... امکان نداره..
تهیونگ: نمیخواستم بترسی.. اول فک کردم داری مسخره
بازی در میاری باورم نشد مگه میشه؟ تو مال کدوم دوره ای دختر؟ تو دوره ی من اسب چیزیه که همه مخصوصا یه بانو باید ازش استفاده کنه..
لبخند باریکی زد و گفت
تهیونگ: یه روز بخوای فرار کنی نیازت میشه هااا...
لبخند مهربونی زد گفت
تهیونگ: دیدم و حس کردم دیشب چجوری تو بغلم لرزیدی و با شناختی که ازت دارم میدونم دیشب رو خوب نخوابیدی ولی میخواستم ترست بریزه... این ضعفیه که میشه حلش کرد.. باید حلش کرد..
با خشم گفتم
مری: من نخوام شما ترسم رو بریزی باید کی رو ببینم؟
و اشکم فرو ریخت..سریع با پشت دست پاکش کردم و با عجله ازش فاصله گرفتم و رفتم تو اتاقم
بیش*عور برای اذیت کردنم دلیل هم میاورد...
****
سلام عشقا به خاطر تاخیر ببخشید ویس نمیزاشت بزاریم الان هم همین قد تونستم براتون بزارم برید خوش باشید ممنون از حمایت های بی پایان تون✨❤️
۶۲.۶k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.