➖⃟♥️•• 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝒑¹⁰
قرصایی که دکتر داده بود رو برداشتم از همشون دوتا کنار گذاشتم پارچو برداشتم و آب ریختم تو لیوان قرصا رو گذاشتم تو دهنم دستام میلرزید یهو آبا رو سر کشیدم همشون رفتن پایین یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو تخت پتو رو کشیدم رو خودم همینطور به سوبین فکر میکردم که یهو چشمام سیاهی رفت قلبم داشت تیر میکشید نفسم بند اومده بود زبونمم قفل شده بود اشکام سرازیر بودن همه چی دوتا بود دیگه جون نداشتم یهو در باز شد و میسو وارد شد دید حالم بده دوید بیرون و دکترو خبر کرد دکتر اومد بالا سرم که یهو نفهمیدم چی شد........
بیدار شدم صب بود یه نفس عمیق کشیدم معدم درد میکرد دکتر بالا سرم بود
_هوفففف بهوش اومدین
_چی!من باید میمردم
_نمردین معده تون رو شست و شو دادم
_ای بابااااا شما چرا اینجوریین
و بلند شدم رفتم سمت پنجره وایسادم هوای خنک میخورد به صورتم باغ خیلی خیلی بزرگی جلوم بود دکتر گفت
_بیاید اینجا میخوام بخیه های پاتون رو هم باز کنم
_نمیخواد
_ینی چی نمیخواد دختر جان
اومد سمتم و دستمو گرفت و بردتم رو تخت خوابوندتم و نشست کنارم و وسیله هاشو در اوورد باند رو باز کرد و یه قیچی برداشت و بخیه ها رو قیچی کرد بعدش یچیزی اوورد بیرون و نخای بخیه رو از پام کشید بیرون خیلی درد داشت بعد اینکه بخیه ها رو در اوورد وسیله هاشو جمع کرد و آماده شد
_ببین دختر جون من کار و زندگی دارم نمیتونم هر روز بیام اینجا
_نیاین بزارین بمیرم
_چرا ک ن
و رفت بیرون در باز شد و چنتا خدمتکار اومدن تو و خوراکی گذاشتن رو میز و رفتن منم مثل همون ندیده ها بلند شدم و هجوم بردم بهشون بعد تموم کردن همشون رفتم و نشستم تو پنجره هوای اتاق یه فاز خاص میداد بهم انگار دلم برا یکی تنگ شده بود یه نفس عمیق کشیدم یهو در باز شد و میسو اومد تو اتاق
_اماده شو
_چی؟!
_اماده شو میخوام ببرمت دیدن ارباب
بیدار شدم صب بود یه نفس عمیق کشیدم معدم درد میکرد دکتر بالا سرم بود
_هوفففف بهوش اومدین
_چی!من باید میمردم
_نمردین معده تون رو شست و شو دادم
_ای بابااااا شما چرا اینجوریین
و بلند شدم رفتم سمت پنجره وایسادم هوای خنک میخورد به صورتم باغ خیلی خیلی بزرگی جلوم بود دکتر گفت
_بیاید اینجا میخوام بخیه های پاتون رو هم باز کنم
_نمیخواد
_ینی چی نمیخواد دختر جان
اومد سمتم و دستمو گرفت و بردتم رو تخت خوابوندتم و نشست کنارم و وسیله هاشو در اوورد باند رو باز کرد و یه قیچی برداشت و بخیه ها رو قیچی کرد بعدش یچیزی اوورد بیرون و نخای بخیه رو از پام کشید بیرون خیلی درد داشت بعد اینکه بخیه ها رو در اوورد وسیله هاشو جمع کرد و آماده شد
_ببین دختر جون من کار و زندگی دارم نمیتونم هر روز بیام اینجا
_نیاین بزارین بمیرم
_چرا ک ن
و رفت بیرون در باز شد و چنتا خدمتکار اومدن تو و خوراکی گذاشتن رو میز و رفتن منم مثل همون ندیده ها بلند شدم و هجوم بردم بهشون بعد تموم کردن همشون رفتم و نشستم تو پنجره هوای اتاق یه فاز خاص میداد بهم انگار دلم برا یکی تنگ شده بود یه نفس عمیق کشیدم یهو در باز شد و میسو اومد تو اتاق
_اماده شو
_چی؟!
_اماده شو میخوام ببرمت دیدن ارباب
۴۱.۴k
۰۲ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.