رمان Black & White پارت 37
بعد داد زدم گفتم چرا اینقدر درد رو بهم میدی اخه من چه گناهی رو که کردم اینجوری میکنی میشه یکم بهم خوشحالی بدی از زبان شوگا وقتی رفت حموم در هم نبست لباساشم در نیورد و رفت وان بعد یهو داد میزد که چرا من خوشحال نیستم خیلی دلم درد میکرد اون تو اون حال بود رفتم حموم از وان در اوردم بغلش کردم گفتم آروم باش داشت دست پا میزد که ولش کنم ولی ول نکردم تا کمی اروم باشه بعد از دست پا زدن برداشت محکم بغلش کردم گفتم ببخشید که بهت گفتم بگو از زبان یونا وقتی تو بغلش بودم خیلی بهم آرامش میداد انگار اصلا نمیخواستم از آرامش در بیام از زبان سانا بعد که داشتم به تهیونگ یاد میدادم خیلی بهم خوش گذشت تا حالا اونو با اون مسخره بازی هاش ندیده بودم خیلی خوشحال بودم باهاش بعد خسته شدم گفتم من دیگه خسته هستم میشه بریم خونه تهیونگ گفت باشه از زبان تهیونگ سانا خیلی خوشحال بود داشتیم میگفتیم و میخندیدم و تمرین میکردم ولی کمی بود سانا گفت خسته شدم گفتم باشه بریم با بی حالی رفت اتاق تا لباس هاشو عوض کنه بعد منم رفتم لباسام رو عوض کردم و رفتیم سوار ماشین شدیم به راه افتادم بعد تو راه گفتم انگار خیلی خسته شدی صدایی نشنیدم برگشتم بهش نگاه کردم دیدم که خوابیده لبخند زدم و بعد رسیدن رفتم خونه اتاق سانا رو باز کردم و بردم اتاقش لحاف رو کشیدم روش گفتم خواب های خوبی ببینی لبخند زدم و بعد رفتم از اتاقش بیرون و رفتم اتاق شوگا تو بهش بگم اومدیم وقتی رفتم در رو زدم ولی صدایی نداد رفتم تو دیدم نیس بیخیال شدم رفتم اتاق خودم و چون منم خسته بودم رفتم خوابیدم...
۷۴.۹k
۱۴ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.