فن فیک خاطرات گناهکار " پارت ۲۴ "
با شدت لبهام رو روی لبهاش کوبیدم .
لب پایینیش رو کمی مکیدم ، که بالاخره همراهی کرد .
بعد از چند دقیقه با صدا ازش جدا شدم . دستم رو روی صورتش کشیدم
با پوزخند گفتم : صورتت کاملا قرمز شده .. و از شدت داغ بودن .. داری میسوزی
نامجون : به عنوان یه هرزه خوب کارتو انجام میدی .
+چی؟
نامجون: وقتی برای من بودی .. هیچی بلد نبودی اما الان کاملا ماهر شدی
لینا : تو مدت این ۴ سال حتی با یه مرد هم حرف نزدم . داری چی میگی ؟
نامجون : منم باور کردم .
هولم داد که چَسبیدم به کابینت .
به آرومی دکمه های لباسش رو باز میکرد و به سمتم می اومد . سرش رو توی گردنم فرو برد و آروم لب زد : کار شما هرزه ها اینه که .. فقط برای یه مدت اسباب بازی باشید
قطره اشکی از چشمم چکید و گفتم : درست .. حرف بزن
نامجون : واقعیته .. وقتی باهاتون بازی شد .. باید بندازنتون دور .. تا خواستم بندازمت دور .. خودت رفتی گم شدی ...
هق هقام شدت گرفت .
گفتم : اینجوری حرف نزن
نامجون : حالا که برگشتی .. بزار یه بار دیگه باهات بازی کنم .. و بعد .. دوباره گم شو ..
زبونش رو روی گردنم کشید که زنگ در به صدا در اومد
زود دکمه های لباسش رو بست و گفت : هیچ جا نرو تا بیام .
پشت سرش رفتم . در و باز کرد که جیمین گفت : نامجونا .. برات یه چیزی اوردم ، میخواستم فردا بیارمش اما خیلی گریه کرد میگفت میخوام ابا رو ببینم
نامجون : ی..یونمی؟
یونمی به آرومی از پشت جیمین وارد چهارچوب در شد .
نامجون با دهن نیمه باز به یونمی خیره شده بود .
انگار بدنم یخ زده بود و قدرت انجام دادن هیچکاری رو نداشتم .
یونمی به سمت نامجون دویید و اسم نامجون رو صدا زد : ابااااا ..
دستش و دور گردن نامجون حلقه کرد و چشمهاش رو بست
نامجون دستش و روی کمر یونمی کشید
نامجون : یونمی دخترم .. خودتی ؟
یونمی : آره آبا خودمم .
نامجون با شدت یونمی رو از خودش جدا کرد و به سرتاپاش نگاهی انداخت
جیمین از کنارشون رد شد و به سمت من اومد
در گوشم گفت : حالت خوبه ؟
+خ..خوبم..
نامجون: چقدر بزرگ شدی .. لعنتی ..
و دوباره یونمی رو بغل کرد.. شاید منم .. یه چنین چیزی ازش میخواستم ..
اینکه بغلم کنه و بهم بگه خوشحاله از اینکه برگشتم
نامجون : یونمیااا .. برگشتی ؟ باورم نمیشه .
یونمی : اباا دوستت دارم
نامجون یونمی رو از روی زمین بلند کرد و به سمت میز برد . جسم کوچیکش رو روی میز گذاشت و صورت یونمی رو بوسه بارون کرد
جیمین : انگار خیلی دلش برای یونمی تنگ شده بود
+هوممم .. آره خیلی
نامجون : منم دوستت دارم دخترم .. باورم نمیشه این تویی . خیلی خوشگل شدی .. درست مثل مادرت .
با شنیدن این جمله تحمل کردن جو برام سخت شد.
با عصبانیت در خونه رو باز کردم و از ویلا خارج شدم
صدایی رو پشت سرم شنیدم
جیمین : لینا .. صبر کن .
قدم های بلندتری برداشتم و اشکهام و پاک کردم
دستم توسط جیمین کشیده شد و توی بغلش افتادم .
قطعا حالم خوب نبود پس
دستش رو روی کمرم کشید و سعی کرد دلداریم بده .
جیمین : خوشحالم .. از اینکه برگشتی
متعجب به روبروم زل زده بودم. چیزی بود که میخواستم از زبون نامی بشنوم اما شنیدنش از زبون جیمین .. حس خوبی بهم میداد ..
ازم جدا شد و شونه هام رو توی دستهاش گرفت
جیمین : بهت کمک میکنم تا خرابکاری ای که کردم رو جمع کنیم .حداقل الان مطمئنم خواهرم خوشحاله چون زندگی ای که برای یونمی میخواست رو براش فراهم کردیم .
با وجود ناراحتیم ، لبخند زدم
+ازم متنفر شده .. از حالت چشمهاش فهمیدم که دیگه هیچ حسی نسبت بهم نداره . چطور میخوای بهم کمک کنی ؟
جیمین : بزارش به عهده من . فقط ناراحت نباش باشه ؟
+باشه .
جیمین : بیا برسونمت .
پشت سرش رفتم و داخل ماشین نشستم.
---
قطرات داغ آب که به بدن سردم برخورد میکرد باعث میشد حس کنم سوزن های بزرگی دارن تو کل بدنم فرو میرن . حس بدی بود اما تمام خستگیم داشت از بین میرفت .
یه ماه از اومدنم به کره میگذشت .. تو این یک ماه زیاد نامجون رو ندیدم . بعد از اومدن یونمی از مدرسه ، یونمی رو میاورد پیش من و میرفت شرکت و شب ها نزدیک ساعت 8 میاومد دنبال یونمی و .. درسته در روز حدود دوبار میدیدمش اما هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد.
با شنیدن صدای زنگ حوله رو پوشیدم و به سمت در رفتم .
در و باز کردم و نگاهی به سرتا پای نامجون انداختم . با کت قهوه ای که تا زیر زانو هاش بود و عینک فلزی مشکی رنگ ، خیلی ددی شده بود .
نامجون : یونمی رو اوردم .
+میدونم
خم شد و بند کفش های یونمی رو براش باز کرد .
نامجون : یونمیاا شب میام دنبالت باشه ؟
یونمی : باشه اباا .
یونمی خواست بیاد داخل که نامجون گفت : یه چیزی رو فراموش کردی !
یونمی : ابااااا ..
با اخم به سمت نامجون رفت و بوسه ای روی گونه اش گذاشت .
نامجون : الان خوبه . خداحافظ .
--
پارت بعد : ۲۰+ کامنت
لب پایینیش رو کمی مکیدم ، که بالاخره همراهی کرد .
بعد از چند دقیقه با صدا ازش جدا شدم . دستم رو روی صورتش کشیدم
با پوزخند گفتم : صورتت کاملا قرمز شده .. و از شدت داغ بودن .. داری میسوزی
نامجون : به عنوان یه هرزه خوب کارتو انجام میدی .
+چی؟
نامجون: وقتی برای من بودی .. هیچی بلد نبودی اما الان کاملا ماهر شدی
لینا : تو مدت این ۴ سال حتی با یه مرد هم حرف نزدم . داری چی میگی ؟
نامجون : منم باور کردم .
هولم داد که چَسبیدم به کابینت .
به آرومی دکمه های لباسش رو باز میکرد و به سمتم می اومد . سرش رو توی گردنم فرو برد و آروم لب زد : کار شما هرزه ها اینه که .. فقط برای یه مدت اسباب بازی باشید
قطره اشکی از چشمم چکید و گفتم : درست .. حرف بزن
نامجون : واقعیته .. وقتی باهاتون بازی شد .. باید بندازنتون دور .. تا خواستم بندازمت دور .. خودت رفتی گم شدی ...
هق هقام شدت گرفت .
گفتم : اینجوری حرف نزن
نامجون : حالا که برگشتی .. بزار یه بار دیگه باهات بازی کنم .. و بعد .. دوباره گم شو ..
زبونش رو روی گردنم کشید که زنگ در به صدا در اومد
زود دکمه های لباسش رو بست و گفت : هیچ جا نرو تا بیام .
پشت سرش رفتم . در و باز کرد که جیمین گفت : نامجونا .. برات یه چیزی اوردم ، میخواستم فردا بیارمش اما خیلی گریه کرد میگفت میخوام ابا رو ببینم
نامجون : ی..یونمی؟
یونمی به آرومی از پشت جیمین وارد چهارچوب در شد .
نامجون با دهن نیمه باز به یونمی خیره شده بود .
انگار بدنم یخ زده بود و قدرت انجام دادن هیچکاری رو نداشتم .
یونمی به سمت نامجون دویید و اسم نامجون رو صدا زد : ابااااا ..
دستش و دور گردن نامجون حلقه کرد و چشمهاش رو بست
نامجون دستش و روی کمر یونمی کشید
نامجون : یونمی دخترم .. خودتی ؟
یونمی : آره آبا خودمم .
نامجون با شدت یونمی رو از خودش جدا کرد و به سرتاپاش نگاهی انداخت
جیمین از کنارشون رد شد و به سمت من اومد
در گوشم گفت : حالت خوبه ؟
+خ..خوبم..
نامجون: چقدر بزرگ شدی .. لعنتی ..
و دوباره یونمی رو بغل کرد.. شاید منم .. یه چنین چیزی ازش میخواستم ..
اینکه بغلم کنه و بهم بگه خوشحاله از اینکه برگشتم
نامجون : یونمیااا .. برگشتی ؟ باورم نمیشه .
یونمی : اباا دوستت دارم
نامجون یونمی رو از روی زمین بلند کرد و به سمت میز برد . جسم کوچیکش رو روی میز گذاشت و صورت یونمی رو بوسه بارون کرد
جیمین : انگار خیلی دلش برای یونمی تنگ شده بود
+هوممم .. آره خیلی
نامجون : منم دوستت دارم دخترم .. باورم نمیشه این تویی . خیلی خوشگل شدی .. درست مثل مادرت .
با شنیدن این جمله تحمل کردن جو برام سخت شد.
با عصبانیت در خونه رو باز کردم و از ویلا خارج شدم
صدایی رو پشت سرم شنیدم
جیمین : لینا .. صبر کن .
قدم های بلندتری برداشتم و اشکهام و پاک کردم
دستم توسط جیمین کشیده شد و توی بغلش افتادم .
قطعا حالم خوب نبود پس
دستش رو روی کمرم کشید و سعی کرد دلداریم بده .
جیمین : خوشحالم .. از اینکه برگشتی
متعجب به روبروم زل زده بودم. چیزی بود که میخواستم از زبون نامی بشنوم اما شنیدنش از زبون جیمین .. حس خوبی بهم میداد ..
ازم جدا شد و شونه هام رو توی دستهاش گرفت
جیمین : بهت کمک میکنم تا خرابکاری ای که کردم رو جمع کنیم .حداقل الان مطمئنم خواهرم خوشحاله چون زندگی ای که برای یونمی میخواست رو براش فراهم کردیم .
با وجود ناراحتیم ، لبخند زدم
+ازم متنفر شده .. از حالت چشمهاش فهمیدم که دیگه هیچ حسی نسبت بهم نداره . چطور میخوای بهم کمک کنی ؟
جیمین : بزارش به عهده من . فقط ناراحت نباش باشه ؟
+باشه .
جیمین : بیا برسونمت .
پشت سرش رفتم و داخل ماشین نشستم.
---
قطرات داغ آب که به بدن سردم برخورد میکرد باعث میشد حس کنم سوزن های بزرگی دارن تو کل بدنم فرو میرن . حس بدی بود اما تمام خستگیم داشت از بین میرفت .
یه ماه از اومدنم به کره میگذشت .. تو این یک ماه زیاد نامجون رو ندیدم . بعد از اومدن یونمی از مدرسه ، یونمی رو میاورد پیش من و میرفت شرکت و شب ها نزدیک ساعت 8 میاومد دنبال یونمی و .. درسته در روز حدود دوبار میدیدمش اما هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد.
با شنیدن صدای زنگ حوله رو پوشیدم و به سمت در رفتم .
در و باز کردم و نگاهی به سرتا پای نامجون انداختم . با کت قهوه ای که تا زیر زانو هاش بود و عینک فلزی مشکی رنگ ، خیلی ددی شده بود .
نامجون : یونمی رو اوردم .
+میدونم
خم شد و بند کفش های یونمی رو براش باز کرد .
نامجون : یونمیاا شب میام دنبالت باشه ؟
یونمی : باشه اباا .
یونمی خواست بیاد داخل که نامجون گفت : یه چیزی رو فراموش کردی !
یونمی : ابااااا ..
با اخم به سمت نامجون رفت و بوسه ای روی گونه اش گذاشت .
نامجون : الان خوبه . خداحافظ .
--
پارت بعد : ۲۰+ کامنت
۵۵.۶k
۰۱ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.