فیک سایه " پارت ۱۷ "
هارا : اگر واقعا اتفاقی برای برادر و مادرم افتاده باشه بهت کمک میکنم تا پیداشون کنی .. خواهش میکنم بزار بمونم ..
-اما اگر اونا فرار کرده باشن پدرم میاد سراغت .
در ویلا رو باز کرد و هولم داد داخل .. خودش هم پشت سرم اومد .
خوب محل اطراف رو با چشمهام آنالیز کردم ..
باغ ترسناک با درخت های بلندی که کل باغ رو پوشونده بودن و خونه ای که وسط باغ بود ..
-میدونم این خونه یکم ترسناکه .. اما نگران نباش قرار نیست اینجا بمونی .
+هنوزم سر قولت هستی؟
-مطمئن باش که برادر و مادرت رو پیدا میکنم .. بهم اعتماد نداری ؟
+دارم .. اما ..
-اما و اگر نداریم . وقتی به اسپانیا رسیدی حتما بهم زنگ بزن .
انگار چاره ی دیگه ای به جز موافقت کردن با جونگکوک نداشتم . حرفهاش دلگرمم میکرد و باعث میشد هنوزهم امیدوار باشم که جین و مامان به زودی پیدا میشن .
سرم رو بالا پایین کردم و باهاش موافقت کردم .
وقتی وارد خونه شدیم ، پسر قد کوتاهی با موهای مشکی به سمت جونگکوک دویید و جونگکوک رو بغل کرد .
جیمین : جونگکوکااا .. دلم برات تنگ شده بود .
جونگکوک که هنوز از بغل یکهویی جیمین شوکه بود دستش رو به کمر جیمین کوبید .
-دارم خفه میشم
جیمین : اوه ببخشید .
جونگکوک رو رها کرد و نگاهی به سرتاپای من انداخت .
جیمین : خوش اومدی .
+ممنون ..
جونگکوک دست جیمین رو به سمت آخرین اتاق کشید و باهم وارد اتاق شدن .
روی کاناپه چرمی گوشه ی سالن نشستم و منتظر جونگکوک موندم ..
چند دقیقه بعد جونگکوک از اتاق خارج شد .
بلند شدم و روبروش ایستادم .
لبخند زد و تار مویی که جلوی چشمام بود رو پشت گوشَم گذاشت .
-جیمین بهترین دوستمه . خیلی هم قابل اعتماده .. امشب کارهات رو انجام میده و تورو به اسپانیا میفرسته .. میتونی تا چند وقت ، خونه ی عمه ی جیمین بمونی تا به محض پیدا کردن برادر و مادرت بیام پیشت باشه ؟
قطره اشکی که از چشمام چکید رو پاک کردم و جونگکوک رو بغل گرفتم .
حلقه دستهام رو دور کمرش سفت تر کردم و همونطور که سرم روی شونه هاش بود گفتم : نمیشه پیشت بمونم ؟ من مراقب خودم هستم . هیچ اتفاقی برام نمیافته .. خواهش میکنم بزار بمونم .
سرش رو توی گودی گردنم فرو برد و بوسه ی کوچیکی روی گردنم گذاشت .. کم کم خط بوسه هاش رو بالا تر کشید و به لبهام رسید ..
برای چند ثانیه به لبهام خیره شد و به آرومی بوسه ی کوتاهی روی لبهام گذاشت .
-من .. دیگه باید برم .
گوشه ی لباسش رو توی دستهام گرفتم تا مانع رفتنش بشم .
هارا : نباید تنهام بزاری .. خواهش میکنم بزار باهات بیام جونگو ..
جونگکوک با وجود چشم های اشکیش ، سعی کرد لبخند بزنه .
دستم رو پس زد و بعد از پاک کردن اشکهاش با سرعت از خونه خارج شد .
جیمین از اتاق خارج شد و با تعجب به من خیره شد .
جیمین : یااا چرا گریه میکنی ؟ برو یکم استراحت کن دیروقته .. دو ساعت دیگه باید راه بیافتی .
با آستین لباسم اشکهام رو پاک کردم و برای آخرین بار آرزو کردم که تمام این لحظات ، یه کابوس باشه که وقتی از خواب بیدار میشم به زندگی عادی قبلیم برگردم .
---
ساعت ۵ صبح بود و نیم ساعت دیگه باید راه میافتادم تا به اسپانیا برم .
به آرومی از روی تخت بلند شدم و بعد از پوشیدن کفشهام از اتاق خارج شدم .
همه ی برق ها خاموش بودن و مطمئن بودم که جیمین خوابه ..
+ببخشید جونگکوکا .. اما من جایی نمیرم
زیر لبی این جمله رو زمزمه کردم و دستگیره ی سرد رو توی دستهام گرفتم .
دستگیره ی در رو پایین کشیدم که در باز شد و نسیم خنکی وارد خونه شد .
با قدم های آرومی از خونه خارج شدم .
این باغ واقعا ترسناک بود پس چشمهام رو بستم و با آخرین سرعت به سمت در خروجی باغ دوییدم .. وقتی از باغ خارج شدم تصمیم گرفتم تا ایستگاه اتوبوس کمی راه برم .
جزیره ججو صبح ها واقعا ترسناک و خلوت بود و راه رفتن توی این جزیره ، اون هم ساعت ۵ صبح حس خیلی بدی به آدم منتقل میکرد .
بعد از دَه دقیقه پیاده روی به خیابون رسیدم . ماشین تاکسی رو روبروی کندی بار دیدم و با لبخند به سمت ماشین دوییدم .
برای اولین بار ، توی زندگیم احساس خوشبختی کردم که نیاز نیست چند ساعت منتظر اتوبوس بمونم .
دَر رو باز کردم و نشستم داخل ماشین .
راننده : کجا میرید خانم ؟
هارا : میشه من رو تا فرودگاه برسونید ؟
راننده سری بالا پایین کرد و ماشین راه افتاد .
با فکر کردن به اینکه جونگکوک بعد از فهمیدن فرار کردن من ، چه حسی بهش دست میده کمی ناراحت شدم .
اما برای پشیمون شدن خیلی دیر بود و حتی اگر میخواستم ، دیگه نمیتونستم برگردم .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پایان پارت ۱۶ :) ممکنه امروز دو پارت دیگه هم آپ بشه ^^❤
-اما اگر اونا فرار کرده باشن پدرم میاد سراغت .
در ویلا رو باز کرد و هولم داد داخل .. خودش هم پشت سرم اومد .
خوب محل اطراف رو با چشمهام آنالیز کردم ..
باغ ترسناک با درخت های بلندی که کل باغ رو پوشونده بودن و خونه ای که وسط باغ بود ..
-میدونم این خونه یکم ترسناکه .. اما نگران نباش قرار نیست اینجا بمونی .
+هنوزم سر قولت هستی؟
-مطمئن باش که برادر و مادرت رو پیدا میکنم .. بهم اعتماد نداری ؟
+دارم .. اما ..
-اما و اگر نداریم . وقتی به اسپانیا رسیدی حتما بهم زنگ بزن .
انگار چاره ی دیگه ای به جز موافقت کردن با جونگکوک نداشتم . حرفهاش دلگرمم میکرد و باعث میشد هنوزهم امیدوار باشم که جین و مامان به زودی پیدا میشن .
سرم رو بالا پایین کردم و باهاش موافقت کردم .
وقتی وارد خونه شدیم ، پسر قد کوتاهی با موهای مشکی به سمت جونگکوک دویید و جونگکوک رو بغل کرد .
جیمین : جونگکوکااا .. دلم برات تنگ شده بود .
جونگکوک که هنوز از بغل یکهویی جیمین شوکه بود دستش رو به کمر جیمین کوبید .
-دارم خفه میشم
جیمین : اوه ببخشید .
جونگکوک رو رها کرد و نگاهی به سرتاپای من انداخت .
جیمین : خوش اومدی .
+ممنون ..
جونگکوک دست جیمین رو به سمت آخرین اتاق کشید و باهم وارد اتاق شدن .
روی کاناپه چرمی گوشه ی سالن نشستم و منتظر جونگکوک موندم ..
چند دقیقه بعد جونگکوک از اتاق خارج شد .
بلند شدم و روبروش ایستادم .
لبخند زد و تار مویی که جلوی چشمام بود رو پشت گوشَم گذاشت .
-جیمین بهترین دوستمه . خیلی هم قابل اعتماده .. امشب کارهات رو انجام میده و تورو به اسپانیا میفرسته .. میتونی تا چند وقت ، خونه ی عمه ی جیمین بمونی تا به محض پیدا کردن برادر و مادرت بیام پیشت باشه ؟
قطره اشکی که از چشمام چکید رو پاک کردم و جونگکوک رو بغل گرفتم .
حلقه دستهام رو دور کمرش سفت تر کردم و همونطور که سرم روی شونه هاش بود گفتم : نمیشه پیشت بمونم ؟ من مراقب خودم هستم . هیچ اتفاقی برام نمیافته .. خواهش میکنم بزار بمونم .
سرش رو توی گودی گردنم فرو برد و بوسه ی کوچیکی روی گردنم گذاشت .. کم کم خط بوسه هاش رو بالا تر کشید و به لبهام رسید ..
برای چند ثانیه به لبهام خیره شد و به آرومی بوسه ی کوتاهی روی لبهام گذاشت .
-من .. دیگه باید برم .
گوشه ی لباسش رو توی دستهام گرفتم تا مانع رفتنش بشم .
هارا : نباید تنهام بزاری .. خواهش میکنم بزار باهات بیام جونگو ..
جونگکوک با وجود چشم های اشکیش ، سعی کرد لبخند بزنه .
دستم رو پس زد و بعد از پاک کردن اشکهاش با سرعت از خونه خارج شد .
جیمین از اتاق خارج شد و با تعجب به من خیره شد .
جیمین : یااا چرا گریه میکنی ؟ برو یکم استراحت کن دیروقته .. دو ساعت دیگه باید راه بیافتی .
با آستین لباسم اشکهام رو پاک کردم و برای آخرین بار آرزو کردم که تمام این لحظات ، یه کابوس باشه که وقتی از خواب بیدار میشم به زندگی عادی قبلیم برگردم .
---
ساعت ۵ صبح بود و نیم ساعت دیگه باید راه میافتادم تا به اسپانیا برم .
به آرومی از روی تخت بلند شدم و بعد از پوشیدن کفشهام از اتاق خارج شدم .
همه ی برق ها خاموش بودن و مطمئن بودم که جیمین خوابه ..
+ببخشید جونگکوکا .. اما من جایی نمیرم
زیر لبی این جمله رو زمزمه کردم و دستگیره ی سرد رو توی دستهام گرفتم .
دستگیره ی در رو پایین کشیدم که در باز شد و نسیم خنکی وارد خونه شد .
با قدم های آرومی از خونه خارج شدم .
این باغ واقعا ترسناک بود پس چشمهام رو بستم و با آخرین سرعت به سمت در خروجی باغ دوییدم .. وقتی از باغ خارج شدم تصمیم گرفتم تا ایستگاه اتوبوس کمی راه برم .
جزیره ججو صبح ها واقعا ترسناک و خلوت بود و راه رفتن توی این جزیره ، اون هم ساعت ۵ صبح حس خیلی بدی به آدم منتقل میکرد .
بعد از دَه دقیقه پیاده روی به خیابون رسیدم . ماشین تاکسی رو روبروی کندی بار دیدم و با لبخند به سمت ماشین دوییدم .
برای اولین بار ، توی زندگیم احساس خوشبختی کردم که نیاز نیست چند ساعت منتظر اتوبوس بمونم .
دَر رو باز کردم و نشستم داخل ماشین .
راننده : کجا میرید خانم ؟
هارا : میشه من رو تا فرودگاه برسونید ؟
راننده سری بالا پایین کرد و ماشین راه افتاد .
با فکر کردن به اینکه جونگکوک بعد از فهمیدن فرار کردن من ، چه حسی بهش دست میده کمی ناراحت شدم .
اما برای پشیمون شدن خیلی دیر بود و حتی اگر میخواستم ، دیگه نمیتونستم برگردم .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پایان پارت ۱۶ :) ممکنه امروز دو پارت دیگه هم آپ بشه ^^❤
۶۳.۲k
۲۹ اسفند ۱۳۹۹