بفرمایید
#ᴛʜᴇ_ᴄᴀꜱᴛʟᴇ
Part Fourteen
با سر درد از حاش بلند شد. نمیدونست کجاست فقط میدونست که اینجا رو نمیشناسه.
جیمین: وای من کجام...
و با صدایی که شنید برگشت روبه اون فرد.
با ذوق گفت: جونگکوکااااااا
جونگکوک با حالت سردی برگشت روبه جیمین.
جونگکوک: الان خوشحالی؟
جیمین پرید بغلش و گفت: وقتی تو باشی اره خوشحالم.
جونگکوک پوزخندی زد و گفت: هه. جدی؟ از کاری که کردی معلومه...
جیمین: کوک میشه بگی چیکار کردم؟
جونگکوک: به یاد بیار....
و یه دفعه جونگکوک سریع ازش دور شد و جیمین دوباره توی تاریکی فرو رفت....
یکم داد و بیداد که کرد صدای نازک شخصی رو شنید که تشخیصش سخت نبود...
یه چسم کوچیک دوید توی بغل و محکم بغلش کرد.
رزی: الان خوشحالی که رفتی؟
جیمین: میشه به من بگی چی شده؟؟ جونگکوک هم همین الان همینا رو گفت.....خواهش میکنم....
رزی: باید یادت بیاد جیمین.....یادت بیاد اوپا...
..............................
نامجون: جین!
جین: ببند دیگه اههه
یونگی خنده سطحی کرد و یه دفعه صدای زنگ در اومد.
بلند شد و رفت سمت در خونه و بازش کرد. چهره خسته جونگکوک و جنی توش نمایان شد.
جنی وقتی اوپاش رو دید بغضش گرفت و آروم گفت: یونگی اوپا....
یونگی با تعجب به اون دختر نگاه کرد ...یعنی یادش میومد ؟ همه چیزو ؟ پس....
و یه دفعه دختر کوچیکتر خودشو انداخت تو بغلش.
جنی: خیلی احمقی اوپا خیلی زیاد.
و بغضشو شکست و گریه کرد.
یونگی: دلم برات تنگ شده بود فرشته کوچولو....
جنی: دلم برای شنیدن لقبم از دهن تو تنگ شده بود.....
یونگی هم پا به پای جنی گریه میکرد و این جونگکوک بود که با چشمای گرد شده به اون دوتا خیره بود.
یونگی: چطور ؟ تو چطور یادت میاد...؟
جنی: قدرت شماها وقتی احساساتی باشید ضعیف کار میکنه.
یه دفعه صدای قدم های دو نفر دیگه اومد و هرسه به اون طرف نگاه کردن.
جین: چه خبره...؟
و وقتی نگاه نامجون و جونگکوک به هم گریه خورد جونگکوک هم بغض کرد.
جونگکوک: هی...هیونگ؟
نامجون: جون دل هیونگ؟ زندگی هیونگ.
و جونگکوک پا تند کرد سمت هیونگش و محکم بغلش کرد.
جونگکوک: من...من..هنوز....نمیتونم باور کنم....
نامجون: یه درصد فکر کن من بتونم.....
.....................
Continues...
Part Fourteen
با سر درد از حاش بلند شد. نمیدونست کجاست فقط میدونست که اینجا رو نمیشناسه.
جیمین: وای من کجام...
و با صدایی که شنید برگشت روبه اون فرد.
با ذوق گفت: جونگکوکااااااا
جونگکوک با حالت سردی برگشت روبه جیمین.
جونگکوک: الان خوشحالی؟
جیمین پرید بغلش و گفت: وقتی تو باشی اره خوشحالم.
جونگکوک پوزخندی زد و گفت: هه. جدی؟ از کاری که کردی معلومه...
جیمین: کوک میشه بگی چیکار کردم؟
جونگکوک: به یاد بیار....
و یه دفعه جونگکوک سریع ازش دور شد و جیمین دوباره توی تاریکی فرو رفت....
یکم داد و بیداد که کرد صدای نازک شخصی رو شنید که تشخیصش سخت نبود...
یه چسم کوچیک دوید توی بغل و محکم بغلش کرد.
رزی: الان خوشحالی که رفتی؟
جیمین: میشه به من بگی چی شده؟؟ جونگکوک هم همین الان همینا رو گفت.....خواهش میکنم....
رزی: باید یادت بیاد جیمین.....یادت بیاد اوپا...
..............................
نامجون: جین!
جین: ببند دیگه اههه
یونگی خنده سطحی کرد و یه دفعه صدای زنگ در اومد.
بلند شد و رفت سمت در خونه و بازش کرد. چهره خسته جونگکوک و جنی توش نمایان شد.
جنی وقتی اوپاش رو دید بغضش گرفت و آروم گفت: یونگی اوپا....
یونگی با تعجب به اون دختر نگاه کرد ...یعنی یادش میومد ؟ همه چیزو ؟ پس....
و یه دفعه دختر کوچیکتر خودشو انداخت تو بغلش.
جنی: خیلی احمقی اوپا خیلی زیاد.
و بغضشو شکست و گریه کرد.
یونگی: دلم برات تنگ شده بود فرشته کوچولو....
جنی: دلم برای شنیدن لقبم از دهن تو تنگ شده بود.....
یونگی هم پا به پای جنی گریه میکرد و این جونگکوک بود که با چشمای گرد شده به اون دوتا خیره بود.
یونگی: چطور ؟ تو چطور یادت میاد...؟
جنی: قدرت شماها وقتی احساساتی باشید ضعیف کار میکنه.
یه دفعه صدای قدم های دو نفر دیگه اومد و هرسه به اون طرف نگاه کردن.
جین: چه خبره...؟
و وقتی نگاه نامجون و جونگکوک به هم گریه خورد جونگکوک هم بغض کرد.
جونگکوک: هی...هیونگ؟
نامجون: جون دل هیونگ؟ زندگی هیونگ.
و جونگکوک پا تند کرد سمت هیونگش و محکم بغلش کرد.
جونگکوک: من...من..هنوز....نمیتونم باور کنم....
نامجون: یه درصد فکر کن من بتونم.....
.....................
Continues...
۳۸۱
۲۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.