رمان " پَروانهِ ' آبی " 🦋✨️
رمان " پَروانهِ ' آبی " 🦋✨️
نویسنده : 《 ARAMIS 》
پارت ¤ ⁶ ¤
________________________________________
ماری : خب الان چیکار کنیم
ملودی : بریم تا بهتون جا های قصر رو نشون بدم
ماری : باشه بریم
ملودی : خب اینجا سالن جلساته، هم ملکه هم پادشاه میتونن وارد اینجا بشن ولی پادشاه ورود ملکه رو به اینجا ممنوع کرده هیچکس هم دلیلش رو نمیدونه
ماری : پادشاهتون چقد مریضه
ملودی : لطفا دیگه این حرف و نزنین اینجوری به اقوام سلطنتی توهین میشه
ماری : اصن من از کجا ملکه شدم ؟
ملودی : شما از نوادگان پادشاه ایتالیا هستید و پادشاه شما رو داخل یه مراسم که مراسم جانشینی برادرتون بود دیدنتون و از پدرتون درخواست کردن تا به عنوان ملکه فرانسه باهاشون برید و پدرتون هم قبول کرد
ماری : یعنی همون عاشقم شد دیگه چرا سخت میکنی
ملودی : آره دیگه همون
ماری : حالا این سوگلیه کیه
ملودی : آهان ، ذهن من پره اتفاقات ریز و درشت قصر هست و هرچی خواستین میتونم بهتون بگم
ماری : دست پرورده خودمی دیگه ،بگو بینم این دختره کیه
ملودی : این دختره اسمش ژاکلینه و پدرش یکی از خدمتکار های اینجا بوده و میخواد زندگی شما و پادشاه رو خراب کنه و به خاطر همین دخترشو انداخت تو بازی و کاری کرد تا شاه اون رو به حای شما ملکه کنه و شما رو از قصر بندازن بیرون
ولی ملکه که شما میشین قدرت زیادی داره و ژاکلین حق نداره به اون تاج دست بزنه پس ملکه نمیشه و شماهم همچین اجازه ای بهش نمیدین ، شاید با همسرتون باشه ولی نمیتونه مقام شما رو بدست بیاره خلاصه که حواستون باشه چون ممکنه قصد جون شما کرده باشه
ماری : عه باشه حواسم هست ، فقط برادرم کیه ؟
ملودی : اگه بخواین میتونیم درخواست بدیم تا به دیدن شما بیان
ماری : هوم ، اوکی میکنم کاراشو بریم بقیه شو بگو
ملودی : چشم
اینجا اسبا نگه داری میشن ، اون اسب شماس ( به یه اسبی اشاره میکنه ) شما خیلی این اسبتون رو دوست دارین و توی این سه روز که به دیدنش نرفتین بی تابی میکرد
یه اسب مشکی خیلی خوشگل و گوگولی بود من عاشق اسب ها بودم ، ولی من که سوار کاری بلد نبودم
به سمتش رفتمو سرشو ناز کردم سرشو مالید بهم
نه مثل اینکه واقعا من متعلق به اینجام
ملودی : میخواین باهاش برین سواری ؟
ماری : ولی من بلد نیستم
ملودی : شاید شما فک کنین بلد نیستین ولی پدرتون از بچگی سوارکاری رو یادتون دادن پس بلدین
ماری : اگر بیفتم از چشم تو میبینم ها
ملودی : باشه بفرمایید برین لباس هاتون رو عوض کنین
ماری : باشه
رفتم سمت اتاق مخصوص لباس ها ، میخواستم لباسم رو بردارم که یهو ملودی وارد شد
ماری : بله ؟
ملودی : این لباس شماس
ماری : آهان باشه مرسی
لباس و ازش گرفتم ، چه لباس قشنگی بود با همه لباس ها فرق میکرد
عوض کردم و کلاهمو گذاشتم و رفتم بیرون
________________
نویسنده : 《 ARAMIS 》
پارت ¤ ⁶ ¤
________________________________________
ماری : خب الان چیکار کنیم
ملودی : بریم تا بهتون جا های قصر رو نشون بدم
ماری : باشه بریم
ملودی : خب اینجا سالن جلساته، هم ملکه هم پادشاه میتونن وارد اینجا بشن ولی پادشاه ورود ملکه رو به اینجا ممنوع کرده هیچکس هم دلیلش رو نمیدونه
ماری : پادشاهتون چقد مریضه
ملودی : لطفا دیگه این حرف و نزنین اینجوری به اقوام سلطنتی توهین میشه
ماری : اصن من از کجا ملکه شدم ؟
ملودی : شما از نوادگان پادشاه ایتالیا هستید و پادشاه شما رو داخل یه مراسم که مراسم جانشینی برادرتون بود دیدنتون و از پدرتون درخواست کردن تا به عنوان ملکه فرانسه باهاشون برید و پدرتون هم قبول کرد
ماری : یعنی همون عاشقم شد دیگه چرا سخت میکنی
ملودی : آره دیگه همون
ماری : حالا این سوگلیه کیه
ملودی : آهان ، ذهن من پره اتفاقات ریز و درشت قصر هست و هرچی خواستین میتونم بهتون بگم
ماری : دست پرورده خودمی دیگه ،بگو بینم این دختره کیه
ملودی : این دختره اسمش ژاکلینه و پدرش یکی از خدمتکار های اینجا بوده و میخواد زندگی شما و پادشاه رو خراب کنه و به خاطر همین دخترشو انداخت تو بازی و کاری کرد تا شاه اون رو به حای شما ملکه کنه و شما رو از قصر بندازن بیرون
ولی ملکه که شما میشین قدرت زیادی داره و ژاکلین حق نداره به اون تاج دست بزنه پس ملکه نمیشه و شماهم همچین اجازه ای بهش نمیدین ، شاید با همسرتون باشه ولی نمیتونه مقام شما رو بدست بیاره خلاصه که حواستون باشه چون ممکنه قصد جون شما کرده باشه
ماری : عه باشه حواسم هست ، فقط برادرم کیه ؟
ملودی : اگه بخواین میتونیم درخواست بدیم تا به دیدن شما بیان
ماری : هوم ، اوکی میکنم کاراشو بریم بقیه شو بگو
ملودی : چشم
اینجا اسبا نگه داری میشن ، اون اسب شماس ( به یه اسبی اشاره میکنه ) شما خیلی این اسبتون رو دوست دارین و توی این سه روز که به دیدنش نرفتین بی تابی میکرد
یه اسب مشکی خیلی خوشگل و گوگولی بود من عاشق اسب ها بودم ، ولی من که سوار کاری بلد نبودم
به سمتش رفتمو سرشو ناز کردم سرشو مالید بهم
نه مثل اینکه واقعا من متعلق به اینجام
ملودی : میخواین باهاش برین سواری ؟
ماری : ولی من بلد نیستم
ملودی : شاید شما فک کنین بلد نیستین ولی پدرتون از بچگی سوارکاری رو یادتون دادن پس بلدین
ماری : اگر بیفتم از چشم تو میبینم ها
ملودی : باشه بفرمایید برین لباس هاتون رو عوض کنین
ماری : باشه
رفتم سمت اتاق مخصوص لباس ها ، میخواستم لباسم رو بردارم که یهو ملودی وارد شد
ماری : بله ؟
ملودی : این لباس شماس
ماری : آهان باشه مرسی
لباس و ازش گرفتم ، چه لباس قشنگی بود با همه لباس ها فرق میکرد
عوض کردم و کلاهمو گذاشتم و رفتم بیرون
________________
۱۱.۱k
۱۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.