part 3
#part_3
#3
نفسش و با صدا بیرون داد و گفت:
_خیله خب. ساکت باشید و کتاباتونو باز کنید تا درس و شروع کنم.
نشستم و برگشتم سمت حامیم که سپهر و دیدم و یه چشمکی بهمزد. انگشت شصتم و به معنای ایول نشونش دادم.
عظیمی هم شروع کرد به درس دادن. یک نفس تا اخر کلاس درس داد، فک من به جای اون خسته شده بود.
خیلی خواب داشتم، دلم می خواست برمخونه و توی تختم لم بدم و بخوابم.
بالاخره کلاس تموم شد و عظیمی هم با خسته نباشیدی از کلاس بیرون رفت. همزمان همه نفسشونو دادن بیرون.
که بااینکار به خنده افتادیم. از روی میز بلند شدم و کتابمو فرو کردم توی کوله ام و کش و قوسی به تنم دادم که عطیه گفت:
_همیشه ی خدا خسته ای.
برگشتم و با چشمای خمار از خواب بهش نگاه کردم و گفتم:
_خفه! بیا بریم ی چیز بخوریم، صبحانه نخوردم دارم غش میکنم.
با حرص نگام کرد و گفت: بریم. هم خسته ای، هم گشنه ای.
ساکت موندم و ریز ریز خندیدم و یهو عطیه گفت: عظیمی هم خوب درس میدا.
سری به معنای اره تکون دادم و جواب دادم:
_کاش اخلاقش رو هم درست می کرد. یه بار لبخند نزد تو کلاس.
از توی سالن اومدیم بیرون و رفتیم توی حیاط. تند تند رفتمسمت بوفه و یه شیرکاکائو و کیک خریدم و رفتم روی نیمکت نشستم و مثل خر شروع کردمبه خوردن.
عطیه اومد نشست کنارم و با چندش نگاهم می کرد. همشو تا ته خوردم و درست نشستم توی جام.
_آخیششش. چشام وا شد، نمیتونستم از گشنگی جایی رو ببینم.
عطیه با حسرت نگاهی به هیکلم کرد و گفت:
_خوشبحالت. هرچقدر بخوری چاق نمیشی. الان اگه این شیرکاکائو رو من می خوردم ۲ کیلو اضافه می کردم.
#3
نفسش و با صدا بیرون داد و گفت:
_خیله خب. ساکت باشید و کتاباتونو باز کنید تا درس و شروع کنم.
نشستم و برگشتم سمت حامیم که سپهر و دیدم و یه چشمکی بهمزد. انگشت شصتم و به معنای ایول نشونش دادم.
عظیمی هم شروع کرد به درس دادن. یک نفس تا اخر کلاس درس داد، فک من به جای اون خسته شده بود.
خیلی خواب داشتم، دلم می خواست برمخونه و توی تختم لم بدم و بخوابم.
بالاخره کلاس تموم شد و عظیمی هم با خسته نباشیدی از کلاس بیرون رفت. همزمان همه نفسشونو دادن بیرون.
که بااینکار به خنده افتادیم. از روی میز بلند شدم و کتابمو فرو کردم توی کوله ام و کش و قوسی به تنم دادم که عطیه گفت:
_همیشه ی خدا خسته ای.
برگشتم و با چشمای خمار از خواب بهش نگاه کردم و گفتم:
_خفه! بیا بریم ی چیز بخوریم، صبحانه نخوردم دارم غش میکنم.
با حرص نگام کرد و گفت: بریم. هم خسته ای، هم گشنه ای.
ساکت موندم و ریز ریز خندیدم و یهو عطیه گفت: عظیمی هم خوب درس میدا.
سری به معنای اره تکون دادم و جواب دادم:
_کاش اخلاقش رو هم درست می کرد. یه بار لبخند نزد تو کلاس.
از توی سالن اومدیم بیرون و رفتیم توی حیاط. تند تند رفتمسمت بوفه و یه شیرکاکائو و کیک خریدم و رفتم روی نیمکت نشستم و مثل خر شروع کردمبه خوردن.
عطیه اومد نشست کنارم و با چندش نگاهم می کرد. همشو تا ته خوردم و درست نشستم توی جام.
_آخیششش. چشام وا شد، نمیتونستم از گشنگی جایی رو ببینم.
عطیه با حسرت نگاهی به هیکلم کرد و گفت:
_خوشبحالت. هرچقدر بخوری چاق نمیشی. الان اگه این شیرکاکائو رو من می خوردم ۲ کیلو اضافه می کردم.
۵۵.۹k
۲۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.