رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت سی و نه
فاتح با حرص و صدای بلند گفت:
- Bu kızın adı Sogle, ona Seogil demeye hakkınız yok
( این دختر اسمش سوگله حق نداری سِئوگیل صداش کنی.)
کایان ازلابهلای دندان زیر لب غرید:
- Bütün acın bu mu? böyle mi istiyorsun Hayalinize asla ulaşamayacaksınız! Kime istersem onu ararım, bunun seninle hiçbir ilgisi yok
(همه درد تو اینه؟ اینطور میخوای؟ هیچ وقت به آرزوت نمیرسی! من هر کی رو هر طور که بخوام صدا میکنم به تو هیچ ربطی نداره.)
فاتح نزدیکش شده و یقهاش را گرفت و گفت:
- Eğer sabahki kavgayı hatırlamazsan, sana bir avuç dolusu para veririm, böylece hayatının geri kalanında hatırlamazsın
(دعوای صبح که یادت نرفته مشتی حواله صورتت میکنم که تا آخر عمرت یادت نره.)
کایان با شنیدن این حرف عصبی شده و در حالی که خشم تمام جانش را گرفته بود گفت:
- Bak, birisiyle kötü bir duruma düştün
(ببین بد جایی با بد کسی در افتادی.)
پس از اتمام جملهاش کمی عقب رفته و یک آن مشتش را محکم و با سرعت به صورت فاتح کوبید، فاتح در حالی که دستش روی دهانش بود سرش به شدت به سمت دیگر چرخید ولی سریع خود را جمع کرده و به سمت کایان خیز برداشت و او را محکم هول داد به طوری که کایان نتوانست تعادلش را حفظ کند و به نردهها خورد، دعوا از سر گرفته شد و هر کدام با مشت و لگد به جان یکدیگر افتادند، این میان سوگل امل و فلور بودند که با دیدن آن دو در حال زد و خورد با صدای بلند جیغ زده و هر کدام چیزی میگفتند.
کایان لگدی به پای فاتح زد و با این کار فاتح به پشت به زمین افتاد، کایان به سرعت خیز برداشت و روی شکمش نشست و چند مشت به صورتش زد.
فاتح سعی میکرد از زیر دستش بیرون بیاید اما نمیتوانست تا اینکه او را هل داده و صحنه برعکس شد، حالا کایان بود که از فاتح کتک میخورد، فلور داد میزد و امل گریه میکرد، سوگل هرچه سعی کرد نتوانست چیزی به آنها بفهماند پس به سرعت به سمت عمارت دویده و در را باز کرد.
همان حین بود که صداها به گوش بقیه رسید، سوگل نفس- نفسزنان آب دهانش را قورت داد و گفت:
- کشتن، اینا همدیگه رو کشتن، بابا تو رو خدا بیاین.
همگی سریع از جا برخاسته و به سمت حیاط دویدند، عمه که حرف داخل دهانش ماسیده بود نفس خشمگینی کشیده و از جایش جم نخورد اما بقیه همگی دویده و کایان و فاتح را غرق خون درحال کتککاری دیدند.
قدیر و بویوک تندتر دویده و هر کدام پسرانشان را گرفتند، تمام سعیشان این بود که آن دو را از هم جدا کنند اما مگر فاتح دستبردار بود.
نویان و سوزان نیز با شنیدن صدا دویده و خود را رسانده بودند و نویان سریع به سمتشان دوید.
فاتح غرید:
- Burada bitmiyor
(اینجا تموم نمیشه.)
کایان که هنوز نفسهایش نامنظم بود درحالی که خون از کنار لبش جاری بود گفت:
- Seni öldüreceğim
(میکشمت!)
فاتح با حرص و صدای بلند گفت:
- Bu kızın adı Sogle, ona Seogil demeye hakkınız yok
( این دختر اسمش سوگله حق نداری سِئوگیل صداش کنی.)
کایان ازلابهلای دندان زیر لب غرید:
- Bütün acın bu mu? böyle mi istiyorsun Hayalinize asla ulaşamayacaksınız! Kime istersem onu ararım, bunun seninle hiçbir ilgisi yok
(همه درد تو اینه؟ اینطور میخوای؟ هیچ وقت به آرزوت نمیرسی! من هر کی رو هر طور که بخوام صدا میکنم به تو هیچ ربطی نداره.)
فاتح نزدیکش شده و یقهاش را گرفت و گفت:
- Eğer sabahki kavgayı hatırlamazsan, sana bir avuç dolusu para veririm, böylece hayatının geri kalanında hatırlamazsın
(دعوای صبح که یادت نرفته مشتی حواله صورتت میکنم که تا آخر عمرت یادت نره.)
کایان با شنیدن این حرف عصبی شده و در حالی که خشم تمام جانش را گرفته بود گفت:
- Bak, birisiyle kötü bir duruma düştün
(ببین بد جایی با بد کسی در افتادی.)
پس از اتمام جملهاش کمی عقب رفته و یک آن مشتش را محکم و با سرعت به صورت فاتح کوبید، فاتح در حالی که دستش روی دهانش بود سرش به شدت به سمت دیگر چرخید ولی سریع خود را جمع کرده و به سمت کایان خیز برداشت و او را محکم هول داد به طوری که کایان نتوانست تعادلش را حفظ کند و به نردهها خورد، دعوا از سر گرفته شد و هر کدام با مشت و لگد به جان یکدیگر افتادند، این میان سوگل امل و فلور بودند که با دیدن آن دو در حال زد و خورد با صدای بلند جیغ زده و هر کدام چیزی میگفتند.
کایان لگدی به پای فاتح زد و با این کار فاتح به پشت به زمین افتاد، کایان به سرعت خیز برداشت و روی شکمش نشست و چند مشت به صورتش زد.
فاتح سعی میکرد از زیر دستش بیرون بیاید اما نمیتوانست تا اینکه او را هل داده و صحنه برعکس شد، حالا کایان بود که از فاتح کتک میخورد، فلور داد میزد و امل گریه میکرد، سوگل هرچه سعی کرد نتوانست چیزی به آنها بفهماند پس به سرعت به سمت عمارت دویده و در را باز کرد.
همان حین بود که صداها به گوش بقیه رسید، سوگل نفس- نفسزنان آب دهانش را قورت داد و گفت:
- کشتن، اینا همدیگه رو کشتن، بابا تو رو خدا بیاین.
همگی سریع از جا برخاسته و به سمت حیاط دویدند، عمه که حرف داخل دهانش ماسیده بود نفس خشمگینی کشیده و از جایش جم نخورد اما بقیه همگی دویده و کایان و فاتح را غرق خون درحال کتککاری دیدند.
قدیر و بویوک تندتر دویده و هر کدام پسرانشان را گرفتند، تمام سعیشان این بود که آن دو را از هم جدا کنند اما مگر فاتح دستبردار بود.
نویان و سوزان نیز با شنیدن صدا دویده و خود را رسانده بودند و نویان سریع به سمتشان دوید.
فاتح غرید:
- Burada bitmiyor
(اینجا تموم نمیشه.)
کایان که هنوز نفسهایش نامنظم بود درحالی که خون از کنار لبش جاری بود گفت:
- Seni öldüreceğim
(میکشمت!)
۱.۴k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.