27
(شارلوت، شارلوت، شارلوت. دخترهی دورو و لعنتی. چرا هیچکس نمیفهمه داره وانمود میکنه خیلی خوش قلبه؟ دلم میخواد تبعیدش کنم به بدترین جای جهان! ولی برادر مزخرفش مایکل یکی از بزرگترین ارواح ارشده. کاملا مشخصه دارن توطئهمیکنن تا شهرتم رو کمتر و خودشون رو معروف کنن.)
یکی از خدمتکارهایی که پشت ملکه میآمدند با تعجب به صورت آزرده خاطر ملکه زل زده بود. خدمتکار کناری با آرنج به دست اون میزنه و با صدای آرومی بهش گوشزد میکنهو
-میدونی که نباید با ملکه چشم تو چشم بشی؟ اون حتی میتونه بخاطر این کار بکشتت.
ملکه که گوش های تیزی داشت آه طولانی ای میکشه و راه رفتن رو متوقف میکنه.
خدمتکار ها هر دو با ترس به زمین زل زده بودند و آبدهانشان را قورت میدادند.
ملکه با خونسردی به جفتشون نگاهی می اندازه.
(اونا واقعا انقدر ازم میترسن؟ آه از اینجا و آدماش متنفرم)
-کی بهتون گفته؟
+چ..چی..ی...بانن.ووی. م.من؟ م.منظ.ورتون چی.یه؟
-کی بهتون گفته من میتونم برای اینکه بهم نگاه کردین بکشمتون؟
هر دو خدمتکار با ترس به هم نگاه میکنند.
+چ.چی! ما همچین جسارتی نمیکنیم که همچین فکری بکنیم!!
صدای ملکه بلند تر شده بود.
-گفتم کی بهتون گفته؟
هر دو روی زمین میافتند و سجده میکنند. ب
+خواهش میکنم مارو ببخشید بانوی من!! لطفاً!! التماس میکنم.
ملکه که تعجب کرده بود تعظیم کردن اون دو تا خدمتکار رو مخش رفته بود به صورت ناخودآگاه میشینه و میگه.
-ازتون نخواستم طلب بخشش کنید!
خدمتکار ها با چشم های درشت شده و متعجب به دستان ملکه نگاه میکردند که سعی در درآوردنشون از حالت تعظیم داشتند.آن هم در حالی که خود ملکه هم از حرکتش تعجب کرده بود.
(من چمه؟ چرا انگار،، دلم نمیخواد اونا ازم.. بترس..)
×اینجا چه خبره!
ملکه این صدا رو میشناخت. همون دختر مزاحم همیشگی..
خدمتکار ها به سرعت بلند شده و به زن تعظیم میکنن.
ملکه برمیگرده و با لبخند ساختگی ای به چشمان شارلوت نگاه میکنه.
(نگاه کن فقط چجوری چشماش رو مظلوم کرده..)
شارلوت تعظیم کوتاهی میکنه.
×بازگشتتوت رو به قلمروی ارواح تبریک میگم ملکه. درود بر شما.
-ممنون بانو شارلوت..
شارلوت لبخند زیبایی میزند و به تعجب ساختگی ای رو به ملکه میگه.
×ولی بانوی من! چرا خدمتکار ها آنقدر ترسیده به نظر میاومدن؟ آه، امیدوارم جسارت من رو ببخشید ولی شاید شما از اونجایی که به جای حکومت، دائم تو دنیای انسان ها در حال خوشگذرونی هستید نمیدونید با خدمتکار ها چجوری باید رفتار کنید! معلوم نیست چی بهشون گفتید که هنوز هم دارن میلرزن!
پوزخندی میزنه و ادامهی حرفش رو میگه.
×راستی، حالا حکومتتون به انسان ها چجوری پیش میره؟
ملکه که به زور داشت سعی میکرد لبخندش رو روی صورتش نگه داره چند قدمی به شارلوت نزدیک شد.
-ولی از نظر من شما که به صورت پیوسته در قلمروی ارواح به سر میبرید از من که دائم بین جهان ها رفت آمد دارم، در آداب و رسوم پایین تر هستید. نمیدونستم بانوی قلب ها که به خوش قلبیشون معروفن، در حقیقت حتی حد خودشون رو هم ندونن.
یکی از خدمتکارهایی که پشت ملکه میآمدند با تعجب به صورت آزرده خاطر ملکه زل زده بود. خدمتکار کناری با آرنج به دست اون میزنه و با صدای آرومی بهش گوشزد میکنهو
-میدونی که نباید با ملکه چشم تو چشم بشی؟ اون حتی میتونه بخاطر این کار بکشتت.
ملکه که گوش های تیزی داشت آه طولانی ای میکشه و راه رفتن رو متوقف میکنه.
خدمتکار ها هر دو با ترس به زمین زل زده بودند و آبدهانشان را قورت میدادند.
ملکه با خونسردی به جفتشون نگاهی می اندازه.
(اونا واقعا انقدر ازم میترسن؟ آه از اینجا و آدماش متنفرم)
-کی بهتون گفته؟
+چ..چی..ی...بانن.ووی. م.من؟ م.منظ.ورتون چی.یه؟
-کی بهتون گفته من میتونم برای اینکه بهم نگاه کردین بکشمتون؟
هر دو خدمتکار با ترس به هم نگاه میکنند.
+چ.چی! ما همچین جسارتی نمیکنیم که همچین فکری بکنیم!!
صدای ملکه بلند تر شده بود.
-گفتم کی بهتون گفته؟
هر دو روی زمین میافتند و سجده میکنند. ب
+خواهش میکنم مارو ببخشید بانوی من!! لطفاً!! التماس میکنم.
ملکه که تعجب کرده بود تعظیم کردن اون دو تا خدمتکار رو مخش رفته بود به صورت ناخودآگاه میشینه و میگه.
-ازتون نخواستم طلب بخشش کنید!
خدمتکار ها با چشم های درشت شده و متعجب به دستان ملکه نگاه میکردند که سعی در درآوردنشون از حالت تعظیم داشتند.آن هم در حالی که خود ملکه هم از حرکتش تعجب کرده بود.
(من چمه؟ چرا انگار،، دلم نمیخواد اونا ازم.. بترس..)
×اینجا چه خبره!
ملکه این صدا رو میشناخت. همون دختر مزاحم همیشگی..
خدمتکار ها به سرعت بلند شده و به زن تعظیم میکنن.
ملکه برمیگرده و با لبخند ساختگی ای به چشمان شارلوت نگاه میکنه.
(نگاه کن فقط چجوری چشماش رو مظلوم کرده..)
شارلوت تعظیم کوتاهی میکنه.
×بازگشتتوت رو به قلمروی ارواح تبریک میگم ملکه. درود بر شما.
-ممنون بانو شارلوت..
شارلوت لبخند زیبایی میزند و به تعجب ساختگی ای رو به ملکه میگه.
×ولی بانوی من! چرا خدمتکار ها آنقدر ترسیده به نظر میاومدن؟ آه، امیدوارم جسارت من رو ببخشید ولی شاید شما از اونجایی که به جای حکومت، دائم تو دنیای انسان ها در حال خوشگذرونی هستید نمیدونید با خدمتکار ها چجوری باید رفتار کنید! معلوم نیست چی بهشون گفتید که هنوز هم دارن میلرزن!
پوزخندی میزنه و ادامهی حرفش رو میگه.
×راستی، حالا حکومتتون به انسان ها چجوری پیش میره؟
ملکه که به زور داشت سعی میکرد لبخندش رو روی صورتش نگه داره چند قدمی به شارلوت نزدیک شد.
-ولی از نظر من شما که به صورت پیوسته در قلمروی ارواح به سر میبرید از من که دائم بین جهان ها رفت آمد دارم، در آداب و رسوم پایین تر هستید. نمیدونستم بانوی قلب ها که به خوش قلبیشون معروفن، در حقیقت حتی حد خودشون رو هم ندونن.
۲.۱k
۰۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.