رمان مافیایی من فصل ۲ عشق پایدار یا ناپایدار پارت ۲۲
____________
نامجون: اون کار دونگ ووکه
کوک: چیییی ا...خه چرا
نامجون: اینو نمیدونم از خودش بپرس
کوک: من باید برم
نامجون: باشه بای
کوک: بای
*بیب بیب بیب*
کوک: کار دونگ ووکه درسته؟
کای: بلاخره فهمیدی و منم نگفتم اره خودشه
کوک: ای شیبالللل که من هرچی میشد و بهش میگفتم
سریع از بیمارستان خارج شدم و رفتم و خونه
کوک: هی دونگ ووک لعنتی*داد*
دوکی: چیشده بانی؟
کوک: بانیو مرض من میدونم باهات چیکار کنم
با تفنگم زدم رو سرش و بیهوشش کردم به بادیگاردام گفتم ببرنش تو اون خونه (منظورش شکنجگاه هست یه کلبه واسش داره)
*پرش زمانی به چند مین بعد*
کوک: بلاخره بهوش اومدی
دوکی: بانی چی شده؟
کوک: بهم نگو بانی چرا اینکارو کردی ها؟ چرا با من چه مشکلی داری؟؟؟*داد*
دوکی: م....منظورت چیه؟
کوک: تو به ا/ت چاقو زدی مگه نه؟ تو ا/ت رو از پله ها هل دادی تو به انبار حمله کردی
دوکی: عهه بانی جونم بلاخره فهمیدی اون پسره کای گفت؟ باید از مرگش مطمعن میشدم حیف
کوک: چرا آخه چرا من تو رو مثل برادرم میدیدم*بغض و داد*
دوکی: زمانی که مادر و پدرم رو جلو چشمام کشتی باز منم مثل برادرت میدیدی؟ یادته وقتی ۱۸ سالت بود به یه عمارت حمله کردی و یه زن و مرد رو کشتی؟ اونا پدر و مادرم بودن تو منو با کشتن اون ها عذاب دادی منم عذابت دادم برابر شدیم
کوک: چ...چی من تو اون سن کسی رو نکشتم اسم پدرت گووون بود درسته؟
دوکی: آره
کوک: من اون موقعه واسه پول رفتم به پدرم بدهکار بودن ولی اون موقعه من نکشتمشون
دوکی: دروغ نگو پس کار کی بود ها؟*داد*
کوک: نمیدونم شاید بادیگارد هام ولی تو اون سن من هیچکی رو نکشتم نه پدر و مادرت و نه کس دیگه من از سن ۱۹ سالگی شروع به کشتن مردم کردم
دوکی: باشه باز کار بادیگارد هات که بوده حالا ولش ولی میدونی کار اصلی هنوز مونده یه بلایی سر تو و اون ا/ت جونت میارم که هه نگم بهتره
کوک: فعلا که تو قراره کلی سختی بکشی ولی دیگه داری اعصابم رو خورد میکنی پس
رفتم و به بادیگاردها گفتم هرکاری دلشون میخواد باهش بکنن و آخر سر هم بکشنش
و از اونجا رفتم بیمارستان که دیدم
نامجون: اون کار دونگ ووکه
کوک: چیییی ا...خه چرا
نامجون: اینو نمیدونم از خودش بپرس
کوک: من باید برم
نامجون: باشه بای
کوک: بای
*بیب بیب بیب*
کوک: کار دونگ ووکه درسته؟
کای: بلاخره فهمیدی و منم نگفتم اره خودشه
کوک: ای شیبالللل که من هرچی میشد و بهش میگفتم
سریع از بیمارستان خارج شدم و رفتم و خونه
کوک: هی دونگ ووک لعنتی*داد*
دوکی: چیشده بانی؟
کوک: بانیو مرض من میدونم باهات چیکار کنم
با تفنگم زدم رو سرش و بیهوشش کردم به بادیگاردام گفتم ببرنش تو اون خونه (منظورش شکنجگاه هست یه کلبه واسش داره)
*پرش زمانی به چند مین بعد*
کوک: بلاخره بهوش اومدی
دوکی: بانی چی شده؟
کوک: بهم نگو بانی چرا اینکارو کردی ها؟ چرا با من چه مشکلی داری؟؟؟*داد*
دوکی: م....منظورت چیه؟
کوک: تو به ا/ت چاقو زدی مگه نه؟ تو ا/ت رو از پله ها هل دادی تو به انبار حمله کردی
دوکی: عهه بانی جونم بلاخره فهمیدی اون پسره کای گفت؟ باید از مرگش مطمعن میشدم حیف
کوک: چرا آخه چرا من تو رو مثل برادرم میدیدم*بغض و داد*
دوکی: زمانی که مادر و پدرم رو جلو چشمام کشتی باز منم مثل برادرت میدیدی؟ یادته وقتی ۱۸ سالت بود به یه عمارت حمله کردی و یه زن و مرد رو کشتی؟ اونا پدر و مادرم بودن تو منو با کشتن اون ها عذاب دادی منم عذابت دادم برابر شدیم
کوک: چ...چی من تو اون سن کسی رو نکشتم اسم پدرت گووون بود درسته؟
دوکی: آره
کوک: من اون موقعه واسه پول رفتم به پدرم بدهکار بودن ولی اون موقعه من نکشتمشون
دوکی: دروغ نگو پس کار کی بود ها؟*داد*
کوک: نمیدونم شاید بادیگارد هام ولی تو اون سن من هیچکی رو نکشتم نه پدر و مادرت و نه کس دیگه من از سن ۱۹ سالگی شروع به کشتن مردم کردم
دوکی: باشه باز کار بادیگارد هات که بوده حالا ولش ولی میدونی کار اصلی هنوز مونده یه بلایی سر تو و اون ا/ت جونت میارم که هه نگم بهتره
کوک: فعلا که تو قراره کلی سختی بکشی ولی دیگه داری اعصابم رو خورد میکنی پس
رفتم و به بادیگاردها گفتم هرکاری دلشون میخواد باهش بکنن و آخر سر هم بکشنش
و از اونجا رفتم بیمارستان که دیدم
۷.۲k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.