کپشن ;-D
سریع از جا بلند شدم و در و باز کردم و همونطور که سمت میز راه افتادم گفتم: آره دستت درد نکنه، برو به کارت برس.
یه نگاه به در ورودی انداختم، جاش خالی بود. سمت در اشاره کردم و گفتم: اون آقا که میخواست آزمایش خانومشو نشون بده رفت؟
انگار که یه چیزی یادش اومده باشه گفت: آره، چند تا از مریضا دیر کرده بودن، اون آقا رو زودتر فرستادم داخل، راستی؟
دست کرد توی جیبش و گفت: دکتر میگه این دسته کلید و توی اتاق جا گذاشت، تا دویدم بهش بدم رفته بود. بذار توی کشو احتمالا بیاد دنبالش.
چند روزی ازون قضیه گذشت، آخر هفته بود و دم دمای غروب. اون ساعت مطب خلوت بود و مشغول حساب کتابای آمار اون هفته بودم که توی همین حال و هوا، قامتی رو به روم ایستاد. سرمو که آوردم بالا، سفیدیِ چشماش به قرمزی میزد و انگاری غم دنیا رو ریخته بودن توی مردمکای سیاهش. مشخص بود اونقدر گریه کرده که دیگه اشکی براش نمونده. یه لباس مشکی تنش بود و از زیر ماسکشم میشد فهمید که چند روزه اصلاح نکرده.
با صدای گرفته ای گفت:
- ببخشید اون روز یه دسته کلید اینجا جا نذاشتم؟
کشو رو باز کردم و کلیداشو سمتش گرفتم و گفتم: بفرمایین.
ازم گرفت و گفت: ممنون
آروم گفتم: تسلیت میگم، انشالله غم آخرتون باشه.
سرشو انداخت پایین و گفت: دختر داشتن و از همه مهم تر، خودشو داشتن، لیاقت میخواست که من نداشتم! ولی نمُرده خانوم پرستار، حداقل برای من یکی نمُرده! جاش همیشه توی قلبم محفوظه!
یه بغضی چنگ مینداخت به گلوم. به خودم که اومدم رفته بود. غروب، اون روز زیادی دلگیر بود، داشتم به حرفش فکر میکردم که این بار، دختر دل نازکش قشنگ نبود، این بار زیادی گرون تموم شده بود......
یه نگاه به در ورودی انداختم، جاش خالی بود. سمت در اشاره کردم و گفتم: اون آقا که میخواست آزمایش خانومشو نشون بده رفت؟
انگار که یه چیزی یادش اومده باشه گفت: آره، چند تا از مریضا دیر کرده بودن، اون آقا رو زودتر فرستادم داخل، راستی؟
دست کرد توی جیبش و گفت: دکتر میگه این دسته کلید و توی اتاق جا گذاشت، تا دویدم بهش بدم رفته بود. بذار توی کشو احتمالا بیاد دنبالش.
چند روزی ازون قضیه گذشت، آخر هفته بود و دم دمای غروب. اون ساعت مطب خلوت بود و مشغول حساب کتابای آمار اون هفته بودم که توی همین حال و هوا، قامتی رو به روم ایستاد. سرمو که آوردم بالا، سفیدیِ چشماش به قرمزی میزد و انگاری غم دنیا رو ریخته بودن توی مردمکای سیاهش. مشخص بود اونقدر گریه کرده که دیگه اشکی براش نمونده. یه لباس مشکی تنش بود و از زیر ماسکشم میشد فهمید که چند روزه اصلاح نکرده.
با صدای گرفته ای گفت:
- ببخشید اون روز یه دسته کلید اینجا جا نذاشتم؟
کشو رو باز کردم و کلیداشو سمتش گرفتم و گفتم: بفرمایین.
ازم گرفت و گفت: ممنون
آروم گفتم: تسلیت میگم، انشالله غم آخرتون باشه.
سرشو انداخت پایین و گفت: دختر داشتن و از همه مهم تر، خودشو داشتن، لیاقت میخواست که من نداشتم! ولی نمُرده خانوم پرستار، حداقل برای من یکی نمُرده! جاش همیشه توی قلبم محفوظه!
یه بغضی چنگ مینداخت به گلوم. به خودم که اومدم رفته بود. غروب، اون روز زیادی دلگیر بود، داشتم به حرفش فکر میکردم که این بار، دختر دل نازکش قشنگ نبود، این بار زیادی گرون تموم شده بود......
۱.۵k
۲۷ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.